-فصل اول-

 

چادر مشکی اش را روی سرش محکم کرد و روبند سفید رنگش را روی صورتش انداخت. چشمان درشت مشکی اش هنوز پشت آن توری سفید روی روبند به زیبایی می درخشید.

گویی از چیزی یا کسی هراس داشت. سرش را به آرامی از لای در چوبی بیرون برد و با ندیدن هیچ کسی در ان حوالی، از آن خانه ی کاه گلی بیرون زد.

گام های سریع و بلندی برمی داشت. ضربان قلبش به شماره افتاده بود. با آن همه آشوب و اضطراب از چه می گریخت؟

بار اولی که پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود. پیچ کوچه و پس کوچه های تنگ و باریک را با آن خانه های کاه گلی، یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.

سرعت گام هایش بیشتر شد و بار دیگر نگاهی به پشت سرش انداخت. باز کسی نبود. مضطرب رو چرخاند به راهش ادامه بدهد که.

صدای فریاد وحشتناکش در گوشم پیچید و هراسان از خواب پریدم!

 

کلافه روی تخت نشستم و دستی یک لیوان اب به سمتم گرفت.

سرم را که بالا بردم، نگاه تار خواب آلدوم بهنگاه پر شیطنت ترانه گره خورد.

چشمان بادامی و عسلی اش را در حدقه چرخاند و با طعنه گفت:

_بازم خواب اون خاله خان باجی رو دیدی که داره از دست یکی فرار می کنه؟

لیوان آب را از دستش گرفتم و با بی حوصلگی پرسیدم.

_ساعت چنده؟ اصلا تو تو اتاق من چی کار می کنی؟

شانه ای بالا انداخت و جواب داد.

_بیا و خوبی کن. داره دیرت میشه، کلاس داری.

با شنیدن کلمه کلاس، آب داخل لیوان، ته گلویم پرید و به سرفه افتادم. با چشمان گردی لیوان را ردی میز کوبیدم و به سرعت از جایم برخاستم.

***


از اتاقم بیرون زدم و گفتم:

_ترانه اگه می خوای من رو برسونی زود باش، من آماده ام.

ترانه مثل همیشه شیک بود و آرایش غلیظی و دلربایی داشت. نگاهش را روی هودی گشاد مشکی و ونس های راحتی من چرخاند و در حالی که رو به مامان می کرد گفت:

_همین کارها رو میکنه که تا الان یه مگس نر دور سرش نچرخیده! ترلان این چه وضعشه؟

مامان که کاملا با ترانه هم سلیقه و هم سیاق بود، سری به نشانه تاسف تکان داده و به آشپزخانه رفت.

با خونسردی جواب دادم.

_من همین طور که هستم راحت و خوشحالم. کاری هم با تیغ و آمپول دکترا ندارم.

ترانه همان طور که از پشت سرم از خانه بیرون می آمد داد زد.

_الان تیکه انداختی دیگه؟
 

ترانه خواهر کوچکترم همیشه نقطه مقابل من و بر خلاف من نور چشمی مادرم بوده است.

چشمان بادامی عسلی رنگش در مقابل چشمان درشت مشکی من، لب های درشت پرتز شده اش در مقابل لب های معمولی و کوچک من، دماغ جراحی شده اش در مقابل دماغ معمولی من، قد بلندش در مقابل قد کوتاه من و صورت زاویه دارش در مقابل صورت کوچک من که باعث می شد کسی باور نکند او خواهر کوچکتر است!

تفاوت دنیایمان از مرز هیاهو و شیطنت های او بود تا سکوت و آرامش دنیای من، کفش های پاشنه دار و لباس های شیک او بود تا کتانی ها و هودی های من!

ترانه در تولد هجده سالگی اش بابا را مجبور کرد که برایش ماشین بخرد. برای من مهم نبود که با مترو و تاکسی و یا گاها با ماشین ترانه جا به جا شوم.

بر خلاف ترانه که من را خز» خطاب می کرد؛ من از قدم زدن در میان آدم ها با رویاهایی متفاوت، از دیدن دست فروش های کنار خیابان، گل فروش های سر چهار راه، شنیدن آواز نوازنده های خیابانی و حس بوی لبوهای سرخ و گرم در یک روز سرد برفی لذت می بردم.

***


ترانه ماشینش را در پارکینگ دانشگاه پارک کرد و قبل از این که پیاده شویم گفت:

_ترلان؟

_بله؟

چرخید و از روی صندلی عقب جعبه صورتی رنگی را برداشت و به طرفم گرفت. با آن لبخند شیرین و شیطنت آمیزش گفت:

_تولدت مبارک!

تبسم کمرنگی روی لبم نشست و پرسیدم.

_برای منه؟

ترانه چشمانش را در حدقه چرخاند.

_ [دهن کجی میکند] برای منه؟ بازش کن ترلان انقدر حرصم نده!

 

روبان دانتلی سفید دور جعبه را باز کردم و درش را برداشتم. یکی از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز که در لیست کتاب هایم بود، یک ماگ خوش رنگ و یک نشانگر کتاب که به شکل یک پر فی طلایی رنگ بود.
 

بروهایم را بالا انداختم و با پوزخندی گفتم:

_خوش حالم که با یه جعبه پر از لوازم آرایش و چند تا دی وی دی آموزش خودآرایی رو به رو نشدم!

_خیلی خوشحال میشدم اگه همچین چیزی بهت می دادم ولی خب اگه بعد بیست سال زندگی نشناسمت که باید بمیرم!. بیست و سه سالگی مبارک.

_ [با تبسمی که فقط لب هایم را کش می آورد] سپاس گذارم!

***

ترانه سال دوم معماری و من هم دانشجوی ترم آخر مرمت بناهای تاریخی بودم. بر خلاف مامان و ترانه، من عاشق رشته ام بودم. پدرم هم همیشه مردی خنثی بود!

آخرین کلاس از دومین ترم دوره ارشد را پشت سر گذاشتم. همه دانشجوها جزوه هایشان را بستند. با توجه به تعداد کم دانشجوها و این که استاد شمسایی همه مان را از دوره کارشناسی به خوبی می شناخت، نیازی به حضور و غیاب نبود.

استاد شمسایی پروفسور مسن، خوش رفتار و با تجربه ای در حوزه تحصیلاتی ما بود و از این رو برای همه قابل احترام بود.

کوله ام را روی دوشم انداختم بروم که استاد شمسایی گفت:

_ترلان شایگان؟

رو به استاد شمسایی کردم که گفت:

_تو بمون!

کنار استاد شمسایی ایستادم و با لبخند گفتم:

_در خدمتم استاد.

_خدمت از ماست جوان. موضوعی هست که باید راجع بهش صحبت کنیم.

_چه موضوعی؟

_همه بچه ها غیر از شما کار روی پایان نامه رو شروع کردن. خب ترلان شایگان نمی خواد کاری بکنه؟

_استاد شرمنده ام. ترلان شایگان هنوز نمی دونه چی کار باید بکنه؟ یعنی نمی خوام یه چیز پیش پا افتاده باشه. چیزی که فقط از سرم باز کنم و بره. می خوام یه کار فوق العاده باشه، برای همین هم هنوز ذهنم درگیره.

استاد شمسایی که از بالای عینک بیضی اش ورقه های مقابلش را نظم می داد، سرش را به نشانه تایید حرف هایم تکان می داد.

_پس می خوای یه کار فوق العاده بکنی درسته؟

_بله استاد.

_من یه کار فوق العاده می تونم بهت پیشنهاد بدم، البته اگه موقعیتش رو داشته باشی.

برای لحظه ای گویی حسی ته دلم جوشید.

_میشه بیشتر توضیح بدید استاد؟

_ترمیم و مرمت عمارت زاهدیان.

ابروهایم بالا پرید و پرسیدم.

_عمارت زاهدیان؟ کجا هست؟ تا حالا اسمشو نشنیده بودم.

استاد شمسایی از بالای عینک بیضی اش نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و با پوزخندی گفت:

_نبایدم بشنوی!

_مگه کجا هست؟

_شایگان تو به نفرین و جادو و جنبل معتقدی؟

گوشه لبم را کج کردم و جواب دادم.

_معلومه که نه!

_پس تو دقیقا همون آدمی هستی که باید اون جا رو مرمت بکنه!

پوزخندی زدم.

_منظورتون اینه که اون جا نفرین شده ست؟ چه مسخره!. ببخشید.

_برای همینه که میگم این فقط کار توئه!

لب هایم را روی هم فشار دادم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم که استاد شمسایی دوباره گفت:

_می تونی بری کاشان؟

چشمانم در حدقه گرد شد و تکرار کردم.

_کاشان؟

استاد شمسایی که بر خلاف من خیلی هم آرام به نظر می رسید جواب داد.

_بله کاشان!

به من من کردن افتادم.

_خب استاد.

استاد شمسایی کیفش را جمع کرد و برداشت و با همان آرامش همیشگی اش گفت:

_شایگان آدم ها همیشه برای زندگیشون برنامه های ریز و درشت می چینن ولی هیچ کدوم اون ها هنوز تعبیر خواب های عجیبی که زندگی براشون دیده رو نمی دونن. دو روز بهت وقت میدم تا فکرهات رو بکنی، روز خوبی داشته باشی شایگان.

استاد شمسایی با آن آرامش مرموزش رفت و من را با درگیری ذهنی جدیدی تنها گذاشت.

حال من مانده بودم و یک دوراهی روانی بزرگ، بروم یا نروم؟

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها