زندگی به سبک من



خستگیهایم

شبیه زنی است

که مرد خانه است

روی دوش راستش کیفش را محکم چسبیده

و در دست چپش سبزی و نان و اندکی گوشت.

در آخرین ساعات عصر منتظر تاکسی ایستاده و

آخرین خبرهای تحریم را می‌خواند

روی رومه های چیده شده‌‌‌ی مقابل دکه.!

 

#میناشیردل 


دلتنگی حال عجیبی است،
قاتل بی رحمی ست.
دلتنگی ظالم،
به یک باره نمی کشد،
نه مثل تیزی لبه ی تیغ،
نه مثل داغی گلوله ی تفنگ،
نه مثل زبری طناب دار،
نه مثل دِشنه و خــَدَنگ.
دلتنگی  جُـزام  است!
چون خوره ای وحشتناک
ذره ذره ی نشاط روحت را می جود!
تابه خودبیایی،
میبینی
یک گوشه
در آخرین ایستگاه زندگـی،
به استقبال مــرگ ایستاده ای!


#میناشیردل


اونجایی که رضا بهرام میگه:

 

"بی عشق جهان یعنی، یک چرخش بی معنی"

 

زیباترین جمله ای هست که میشه براش قاب طلا گرفت

و زد روی سینه دیوار و ساعت ها بهش زل زد!

ولی نه برای عشق های دایرکتی و اینستاگرامی و

چرا بی شب بخیر خوابیدی و صبح بخیر یادت رفت!

فقط برای یک عشق.

اون عشقی که مثل خون در رگ هامون جاریه،

مثل قلب تو سینه مون میتپه،

مثل صداست در گوشمون،

مثل نور در چشممون،

مثل کلمه روی زبانمون،

مثل قدرت دستامون،

مثل نای موندن و رفتن در پاهامون.

یک عشقی که هیچ آسیبی ازش نمیبینی،

عشق به اونی که گفت فقط بخوان مرا تا اجابت کنم تو را.

بدون این عشقه که جهان یک چرخش بی معنیست!

 


■ درونگراها هیچ آدمی رو دوست ندارن!

□ اگر اون قدر خوش شانسین که یک درونگرا شما رو دوست خودش تصور میکنه، شما احتمالا یک همراه وفادار تا آخر عمرتون با خودتون خواهید داشت. به محض اینکه شما بتونید اعتماد و احترامشون رو جلب کنین، شما وارد دایره افراد مورد علاقه شون میشین.


 

بعد از سه سال زندگی با این رمان بالاخره نقطه پایانی برایش گذاشته شد.

ظهرهای تابستان را جلوی کولر،

شب های زمستان پتو پیچ چسبیده به شوفاژ تا نیمه های شب،

غرغرهای مادرم که می گفت:

"بسه دیگه کور شدی آنقدر زل زدی به آن لب تاپ!"

و تا می گفتم رمان.

لحنش مهربان می شد و می گفت:

"یه استراحتی بکن جان مادر!"

لحظه به لحظه ای را که با این رمان گذراندم خوب به خاطر دارم.

کار اول است و بیشک بینقص نیست. آدم کمال گرایی هستم و مدام با خودم می گویم می توانست بهتر باشد، اما باز خوی متواضعم گوش زد می کند که تو هوگو و دوما که نیستی! ته تهش یک نویسنده نو قلمی.smiley

امیدوارم عاقبت بخیر شود و درخور نگاه زیبا و زمان ارزشمندتان باشد.heart

 


Aşik insanlar hayatda iki kez öliyloar, birisi normal bildiğimiz ölum ve birisise sevdiğinden ayrilinca başveren ölum
.Inanmiyorsan sevgilisini kayb etmiş bir aşikin gözlerine bak, orda hala nefes alan bir jesedi gore bilirsin


ترجمه: آدم های عاشق دو بار در زندگی می میرند، یک بار به مرگ طبیعی و یک بار زمانی که از معشوقشان جدا می شوند!
اگر باور نمی کنی به چشمان عاشقی که معشوقش را از دست داده نگاه کن، آن جا جسدی را که می تواند نفس بکشد خواهی دید!

 

*دلنوشته ها خودم نوشتند*


پست آوردم براتون با بوی دل انگیز رنگ روغن و نقاشی!

وای یعنی هر سوالی که تو ذهنم از نقاشی بود من جوابشو تو اینکتاب پیدا کردم عالیه عالییییی.

میخوام تو استوریای اینستاگرامم از رو همین کتاب کلی نکته بهتون آموزش بدمکه تو هایلایت مربوط به نقاشی هم سیوش میکنم.

خلاصه این که نقاشی کنید و معجزه ی تاثیرش رو روی روحیه تون ببینید!☺

──── ♡ ────

نام کتاب: 300نکته مهم درباره ی نقاشی

✒نام نویسنده: هلن وان وایک

نام مترجمین: علاء محسنی-سیامک علیزاده

نام انتشارات: اشجع-میکائیل


این کتابه خیلی خوبهههه.

برای کسایی که خیلی با کمیک آشنایی ندارن و کلا میخوان بفهمن چی به چیه و یا کسایی که میخوان یاد بگیرن چجوری نویسنده و طراح کمیک بشن و جالبه که خود کتاب هم به صورت کمیک نوشته شده از صفحاتش تو استوری عکس میذارم خیلی کتاب شیرین و جذاب و آموزنده ایه!

──── ♡ ────

نام کتاب: هنر کمیک

✒نام نویسنده: اسکات مک کلود

نام مترجم: رامین رحیمی

نام انتشارات: کتاب آبان

──── ♡ ────


تقریبا نزدیک پنج شیش ماهه میخوام این پستو بذارم ولی خب امان از.

در برزخ تنم یه رمان متفاوت بین تمام رمان های فارسی که خوندم؛ چون جسارتش تو تابوشکنی موضوعات رمان فارسی واقعا ستودنیه!

داستان در مورد دختریه که تو فضای سنتی یه روستا عاشق دوست خودش حورا میشه! اما چی میشه که این دختر بعد از کشمکش و جریاناتی که براش پیش میاد مهاجرت میکنه به تهران و حقایقی رو راجع به خودش میدونه که زندگیش رو زیر و رو میکنه.

جالبه بدونین که نویسنده این رمان خودشون روانشناسن و این رمانو کاملا علمی و طبق تحقیقات چند سالشون نوشتن.

پس اگه به موضوعات ترنسکشوال علاقه مندین این رمانو حتما بخونین!

──── ♡ ────

نام کتاب: در برزخ تنم

✒نام نویسنده: ک.دلیری (سامیا)

نام انتشارات: نشر شقایق

──── ♡ ────


اولین پست سال 98:))))

خب چه خبر؟ تا اینجا سال خوبی بوده؟

برا من که بوده البته اگه خبر سیل و مرگ هموطنام و گیر کردنمون تو بوران شدید گردنه صائینو(ساعین، ثائین، صاعین، سائین. حالا هرچی:| ) فاکتور بگیریم!. به هر حال!

خلاصه که ما برگشتیم به خونه و وقتی که به دو خودمو به دستشویی خونمون رسوندم اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه!. آره!

بعد اینکه یکی از قشنگ ترین تفریحای من تو مسافرت خرید کردنه! :| زی زی در جریانه چی میگم! :) :|

این گوگول صورتی-بنفش که خودمم نمیدونم سر و تهش کجاست و وقتی میپوشمش سه دور دور خودم میچرخم هم از عنایات مسافرته که وقتی بابام پرسید چی خریدین مامانم گفت مینا یه چیزی خریده که معلوم نیست چیه ولی خیلی خوشگله! :|

حالا از روزی که خریدمش هم اسمش شد "اون چیزی که معلوم نیس چیه ولی خیلی خوشگله"!

و واقعا هم اینجوریه!

شاید تو عکس ساده به نظر بیاد ولی بار اولی که امتحانش کردم سرم از یکی از آستینا بیرون زد و سر شونه اون یکی آستینم افتاد رو آرنج این یکی دستم با این حال وقتی مامانم تو تنم دیدش گفت:

_واییییی چققققددرررر شیکههههه!

با همه این احوالات نمیدونم چرا انقدر ازش خوشم اومد!

فکر کنم عشقم یه همچین چیزیه!

بعضی وقتا نخمون پیش کسایی یا چیزایی گیر میکنه که سر و تهشون معلوم نیست، اصلا معلوم نیست کی به کیه؟ چی به چیه؟ من چته؟ تو چته؟. فقط حال و هوایی که کنارش داری رو دوست داری و به نظرم این فقط شامل عشق به آدم ها نمیشه. بعضی ها عاشق کارشونن، بعضی ها عاشق هنرشونن، عاشق پولشون، خانواده شون، عاشق یه گل یا گیاه، عاشق یه کشور، عاشق یه شهر، عاشق خرید، عاشق کتاب، عاشق سفر و.

به نظرم همینه. عشق یعنی کنار اون شخص یا اون چیز حال و هوات خوب باشه فقط همین!

راستی شما عاشق چی هستین؟! :)


من یاد گرفتم

خودمو با چیزهای ساده ای خوشحال کنم.

مثلا همین صورتی قشنگی که براش هام رو توش گذاشتم

قبلش ظرف محلول شست و شوی لنز بود:)

بعد از این که تموم شد سرشو بریدم، شستم، خشکش کردم.

دورش رو کاغذ اسکرپ بوک(شما فکر کن یه جور کاغذ رنگی) گرفتم و اون طرح پاریس بالای دورشم برچسب طرحداره:)

بعدش براش های صورتی رو توش گذاشتم و گذاشتمش جلو آینه:)

خیلیم خوشگل و دل انگیز.

حالا قرار نیست از این وسیله ها داشته باشین فقط کافیه دور و برتون رو خوب نگاه کنین اون وقت می بینین کلی خرت و پرت هست که به سادگی و با هزینه کمی میشه خوشگلشون کرد.

واسه شاد بودن یا غمگین بودن کلی بهانه هست،

مهم اینه که تو کدوم یکی رو انتخاب می کنی!؛)


وقتی حیوانات به مزرعه تسلط می یابند، تصور می کنند زندگی بهتری در انتظار آنهاست. آنها در رویاهایشان دنیایی را در نظر می آورند که در آن همه ی حیوانات با هم برابرند و در تمامی اموال و مستقلات سهیم هستند.

اما به زودی خوک ها کنترل اوضاع را به دست می گیرند و یکی ار آنها به نام ناپلئون رهبری همه ی حیوانات را به عهده می گیرند. اصول و مبانی انقلاب یکی پس از دیگری زیر پا گذاشته می شود، طوری که آزادی حیوانات حتی نسبت به گذشته محدودتر می شود!

قلعه ی حیوانات یکی از آثار کلاسیک ادبیات داستانی و معاصر انگلیسی است، و همچنین مطالعه ی دقیقی است از استفاده و سوءاستفاده از قدرت ی.

──── ♡ ────

نام کتاب: قلعه حیوانات

✒نام نویسنده: جرج اورول

نام مترجم: ز-علیزاده

نام انتشارات: انتشارات یاران

──── ♡ ────


سلطانه رمانی بود که دائم تو کتابخونه چشمش بهش می افتاد ولی هر بار نمی شد بخونمش.

و بالاخره خوندم:)

دو برهه ی سلطنتی هست که من به شدت به فراز و نشیب تاریخشون علاقه مندم یکی برهه سلطنتی لویی ها در فرانسه و دیگری برهه سلطنتی عثمانی ها در عثمانی سابق یا همون ترکیه امروز.

و دو تن از ملکه هایی که به سرنوشتشون علاقه دارم ملکه ماری آنتوانت همسر لویی شانزدهم و ملکه خرم سلطان همسر سلیمان قانونی هستن.

همیشه هم این دو رو با هم مقایسه میکنم.

اولی تو ناز و نعمت بزرگ شده بود دومی تو فلاکت و فقر، اولی تبدیل شد به یه ملکه ی خوشگذرون و بی عار دومی شد قدرتمندترین و بانفوذترین ملکه تاریخ عثمانی، اولی به فجیع ترین شکل مرد و دومی در کمال قدرت و احترام و تنها شباهتی که دارن اینه که هردو جز تاثیرگذارترین و عبرت انگیزترین ملکه های تاریخ هستن.

قبلا کتاب ماری آنتوانت رو معرفی کردم  حالا هم می خوام کتاب "سلطانه" اثر "کالین فالکنر" رو معرفی کنم و می گم که این یکی از کتاب هایی که حتما باید بخونین؛ شاید فکر کنین چون کتاب تاریخیه کسل کننده ست در حالی که این طور نیست و خیلی نثر شیرین و هیجان انگیزی داره!


این رمانو وسط تابستون خوندم ولی اصلا وقت نکردم براش پست بذارم.

هم زمان با دالان بهشت خوندمش و اگه کپشن دالان بهشت رو چک کنین میبینین که گفتم تو یه هفته دو تا رمان خوندم که هر دو در دهه هفتاد شمسی روایت میشن (یعنی دالان بهشت و عشق خاموش) ولی یکی رو بیشتر از اون یکی دوست داشتم؛

"عشق خاموش" همونیه که بیشتر از دالان بهشت دوستش داشتم؛ دلیلش هم شخصیت پردازی و داستان پردازی قوی تر عشق خاموش بود.

البته یه سری ضعف هایی داشت که با توجه به دوره ای که روایت میشه، میشه ازشون گذشت. (ضعف های فمنیستی که من خیلی روشون حساسم)

راوی رمان دختری به اسم دریاست که از داستان زندگیش رو از اولین روزی که به دنیا میاد برای وکیلش تو یه دفتر مینویسه.

فضای سنتی رمان بر خلاف این که حوصله آدم رو سر ببره خیلی هم جذابه (البته به نظر من!)

دختر عمو و پسر عموهایی که همه شون تو یه خونه قدیمی با حیاط بزرگ و تو دهه هفتاد، کنار هم زندگی میکنن، از عشق هایی که بینشون شکل میگیره تا مثلث عشقی هاشون و ماجراهایی که سر دریا می یاد همه و همه باعث میشن که بگین حالا بذار چند صفحه دیگه بخونم!

آره دیگه اینجوریا.

اینم از این :)

.

نام کتاب: عشق خاموش

✒ نام نویسنده: لیلا عبدی

نام انتشارات: نشر علی

.

پ.ن: چون کاراکتر اصلی یعنی دریا نقاشه منم عکسو این شکلیش کردم دیگه. آره :)


سلام دوستان روز خوبی داشته باشین. از امروز تصمیم گرفتم رمان "دوراهی سرنوشت" رو تو وبلاگ خودم آپلود کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین. دوستدار شما مینا شیردل

برای فهمیدن خلاصه داستان به پست خلاصه رمان دوراهی سرنوشت مراجعه کنید.

به نام خدا

دو راهی سرنوشت

فصل اول

ھمه ی وسایلم را داخل چمدانم جمع کردم .دور تا دوراتاقی را که شش سال از زندگیم را آن جا گذرانده بودم، نگاه کردم. اتاقی با دیوارھای سفید و تمیز که در آن لحظه ھای آخر صدای خنده ھا و بازی گوشی ھایم لا ھم اتاقی ھا، گریه ھا و غصه ھایم و تک تک خاطره ھایی را که چنگی ھم به دل نمی زدند، به رخم می کشید.
آخرین باز جزء به جزء اتاق را نگاه کردم. به پنجره ھای بلند اتاق، پنجره ھایی که رو به آفتاب و درخت ھای کاج بلند کهنسال لبخند می زدند؛ اما پشت میله ھای بلند و سفیدی محصورشده بودند؛ به تخت ھای فی سفید که با ملحفه و روبالشتی ھای سفید پوشانده شده بودند.
نگاھم روی تخت ھای ھم اتاقی ھایم چرخید و به تختی که کنار تخت بهار بود افتاد. مثل بقیه ی تخت ھا ملحفه ی سفید و تمیزی رویش کشیده شده بود؛ اما برخلاف آن ھا به انتظار صاحب جدیدش نشسته بود.  گویی او هم به من پوزخند می زد. پوزخندی که تا عمق قلبم را می سوزوند و می گفت:
_تو ھیچ وقت ھیچ چیزی رو که متعلق به خودت باشه رو نداشتی آھو. ھیچ وقت مالک ھیچ چیز تو زندگیت نبودی؛ حتی خودت. حتی این اسم فامیلی که مثل شماره گذاری یه شیء روت گذاشتن!
در آستانه ی در ایستادم و بار دیگر تمام اتاق را دور تا دور نگاه کردم. با خودم گفتم:
دیگه تموم شد آھو!»
با گفتن این جمله یک باره ته دلم خالی شد. سوزشی را ته معده ام حس کردم. قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و به سختی نفس می کشیدم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
صدای بسته شدن در اتاق در سکوت سالن، طنین غم انگیزی را در گوشم فریاد کشید. با قدم ھای بلند و تندتری مسیر سالن را طی کردم؛ چون می دانستم اگر دوباره به آن اتاق برگردم، دیگر نمی تونم آنقدر قوی باشم که گریه نکنم!
صدای کشیده شدن چرخ ھای چمدانم روی موزاییک ھای سالن با رسیدنم به پشت در دفتر خانم بادیاری قطع شد. آب گلویم را قورت دادم و در حالی که سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم، دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چند تقه ای به در زدم که بلافاصله خانم بادیاری گفت:
_بفرمایید.
در را به آرامی باز کردم. قبل از این که وارد دفتر بشوم، سرم را از لای در داخل بردم؛ اما با صدای انفجار مهیبی جیغ کشیدم و در را رھا کردم!
وقتی به خودم آمدم که در آستانه ی در ایستاده بودم و کاغذھای براق رنگی مقابل نگاهم پایین می آمدند. بهار در حالی که کف می زد با لبخند دندان نمایی به من زل زده بود. خانم بادیاری هم درحالی که پشت میزش نشسته بود، دست ھای مشت شده اش را زیر چانه اش زده بود و با ھمان طمانینه و وقار ھمیشگیش لبخند می زد؛ به آرومی از پشت میزش بلند شد و با تبسم آرامش بخشش به سمتم آمده و دست ھایم را در میان دستانش گرفت.
_بهار می دونست برای خداحافظی می یای پیشم. یه زنگو از مدرسه ش اجازه گرفت تا برات جشن خداحافظی بگیره.
یک لحظه در چشم ھایش دقیق شدم که پر از اشک شده بود. سریع نگاهش را ید و در حالی که سعی می کرد خودش را به کوچه ی علی چپ بزند با دستش به تزئینات دفتر اشاره کرد.
_ببین از صبح زود پاشده اومده این جا رو درست کرده.
و بعد درحالی که دوباره نگاهم می کرد، حرفش را ادامه داد.
_فقط به خاطر تو!
دورتا دور دفتر را نگاه کردم. ھر چهار دیوار اتاق پر از تزئیناتی بود که ھر سال در دھه ی فجر از آن ها به عنوان تزئین سالن ھا استفاده می کردیم. روی زمین ھم پر از خرده کاغذهای رنگی براقی بود که به محض ورودم بعد از انفجار بمب شادی پخش شده بود.
بهار با همان لبخند بامزه اش کف دست هایش را بهم زد و گفت:
_گودبای پارتی خواھر بزرگه مبارک!
با چشم ھایی که پر از اشک بودند، نگاھم را به سمتش چرخاندم و با صدایی که بغض آلود بود و می لرزید گفتم:
_خیلی دلم براتون تنگ می شه.
بهار یک سال ازمن کوچکتر است و قرار بود یک سال بعد از من، از پرورشگاه ترخیص شود.
بعد از دوازده سالگی از مرکزی که شش سال دوم از زندگیم را آن جا گذرانده بودم به این جا منتقل شدم. ازهمون روزهای اول، بهار من را خواهر بزرگه صدام می زد و من هم از این که می توانستم حس خواهری را تجربه کنم، خوشحال بودم. در درس ها کمکش می کردم و او هم از من حرف شنوی داشت. رفتار خانوم بادیاری هم با من کمی نسبت به رفتارش با بقیه ی دخترها متفاوت تر بود. همیشه می گفت:
_آهو من تو چشم های آبی تو نگار خودمو می بینم. تو جای خالی نگارو برام پر می کنی.
نگار دختر چشم آبی خانم بادیاری بوده که در شش سالگی در اثر تصادف می میرد و بعد از او خانم بادیاری دیگر هیچ وقت بچه دار نمی شود. من هم هیچ وقت از این مقایسه دلخور نمی شدم. این که به جای آدم دیگری مورد محبت واقع می شدم، اذیت نمی شدم. بالعکس از این که حس می کردم نگارم و خانم بادیاری هم مادرمه، حس خوبی بهم دست می داد. حسی که شاید هیچ وقت هیچ جای دیگری نمی توانستم تجربه کنم!
***
بهار: نوبتیم که باشه نوبت کیک برونه.
خانوم بادیاری با لبخندی مصنوعی، اشک هایش را پاک کرد.
_آره، آره.
بهار طوری که انگار مجرمی را دستگیرکرده باشد، بازوهایم را گرفت ومن را روی مبل سه نفره ای که رو به روی میزخانوم بادیاری بود، نشاند و خودش هم کنارم نشست. درحالی که تقلا می کردم از بین دست هایش بیرون بیایم با خنده گفتم:
_خیلی خب نمی خوام که فرارکنم.
بهار کیک دایره ی خامه ای را که رویش یک فشفشه ی بزرگ و دورش شمع های ریزی چیده شده بود به سمتم آورد و روی میزعسلی رو به رویم گذاشت. بعد از کلی شوخی و خنده، فوت کردن شمع و بریدن کیک، سکوت آنی همه ی دفتر را گرفت. همه با چنگالی که دستشان بود با کیکشون ور می رفتند و چیزی نمی خوردند. خانم بادیاری حتی چنگالش را هم دستش نگرفته بود و فقط به کیک رو به رویش زل زده بود. جو سنگین و خفه کننده ای حاکم بود. کیکم را که دست نخورده بود، روی میز رو به رویم گذاشتم و گفتم:
_خب.
همین یک کلمه کافی بود تا نگاه های نگرانشان به سمتم بچرخد. دستم را روی زانوهایم گذاشتم و بی توجه به نگاه هایشان به سمت چمدانم که دم در بود رفتم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و طوری که سعی می کردم قوی به نظر بیایم لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_خب فکر کنم دیگه وقت رفتنه.
هر دو با هم از جا بلند شدند و به سمتم آمدند. خانم بادیاری شانه هایم را گرفت و درحالی که مردمک چشم هایش رت روی تک تک اعضای چهره ام می چرخاند با دل سیر نگاهم کرد. در همان حالت من را به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد. در حالی که کمرم را با دستش نوازش می کرد، زیر گوشم زمزمه کرد.
_مواظب خودت باش آهوی من. سعی می کنیم زود به زود بهت سر بزنیم.
با پولی که بعد از ترخیص به بچه های پرورشگاه می دادند و کمک های خانم بادیاری، خانه ی کوچکی رهن کرده بودم. قرار بود بعد از این که بهار هم ترخیص شد، پول هایمان را روی هم بگذاریم و خانه ی بهتری رهن کنیم.
بعد از خداحافظی با خانوم بادیاری بهار را در آغوش کشیدم. به بهانه ی سرد بودن هوا و این که دلم نمی خواهد سرما بخورند، کلی اصرار و خواهش کردم که فقط تا در خروجی سالن همراهم بیایند. در واقع نمی خواستم این جدایی بیشتر از این سوهان روحمان بشود.



اگه دیدین نظرتونو کامنت بذارین☺

──── ♡ ────

نظرم: خیلی خوب بود. دلم نمیخواست تموم بشه. تو قسمت اول فکر کردم تان از این پسر مغرورهای بی اعصابه که تو رمان های زرد خودمون درموردشون می خونیم و بعد با خودم گفتم نهههه خواهش میکنم انقدر کلیشه ای نباش.>_< بعد که چند قسمتو دیدم فهمیدم بر خلاف تصورم خیلی هم شیطون و بامزه ست وای یونگ دو هم خیلی بامزه بود مخصوصا اون ابراز علاقه های ناشیانه و مدل حرف زدنش ایون سانگ بیچاره بعضی موقعا دلم خیلی براش می سوخت و بعضی موقعا هم از دست لجبازی ها و خل بازی هاش حرصم می گرفت! و این که عاشق لی بونا(کریستال) هم بودم خیلی بامزه از دوست پسرش محافظت می کردیه جوری که انگار تو کل کره ی زمین یه پسر باقی مونده بود و اون هم دوست پسر لی بونا بود یو رائه هم که واقعا نفرت انگیز بود و نقششو برای نفرت انگیز نشون دادن خودش عالی بی کرده بود! به هر حال با این که یه جورایی زیادی رویایی بود ولی در کل خیلی چسبید و دوستش داشتم☺

──── ♡ ────

سوال بازی: گیم آف ترونزو دیدین تا تهش؟ شما هم ناراضی بودین؟ امروز روز خوبی داشتین؟ هوای شهرتون امروز چطور بود؟

#وارثان


آه خیلی خوشحالم بالاخره تونستم به دوران کتابخوانیم برگردم! :)

من منتقد نیستم فقط نظرمو مینویسم.

یک به علاوه یک اولین کتابیه که امسال میخونم. این کتاب 41 فصله که اگه صادقانه بگم تا فصل 10 برای من (شاید برای شما نه!) اصلا جذاب نبود!

ولی دقیقا از فصل ده به بعد جوری بهش چسبیدم که نمی تونستم با شخصیت جس همذات پنداری نکنم!

جس توماس با دو شغل خدمتکاری و پیشخدمت کافه بودن از پس هزینه های زندگی خودش و دو فرزندش بر نمیاد با این حال وقتی بهار می یاد حتی اگه هوا گرمم نباشه دمپایی لاانگشتی می پوشه، تو ماشین در حال حرکت ریمل میزنه و با آهنگ در حال پخش تو رادیو آواز میخونه حتی اگه قسمت هایی از اونو ندونه!

اد نیکلاس مهندس موفق و توداری که دچار بدبیاری میشه و با یه اشتباه همه چیزشو میبازه! اد دوست نداره درمورد زندگی شخصیش با کسی صحبت کنه و اصلا تو استایلش نیست با خدمتکار ویلاش گرم بگیره ولی. (مثل کریس خودمون)

اد نمی خواد به کسی کمک کنه و جس نمیخواد کسی بهش کمک کنه؛ اما آیا این دو کنار هم به جایی می رسن؟! ──── ♡ ────

نام کتاب: یک بعلاوه یک

✒نام نویسنده: جوجومویز

نام مترجم: مریم مفتاحی

نام انتشارات: نشر آموت

──── ♡ ────

سوال: کتابای جوجو رو دوست دارین؟ کدومارو خوندین؟




خب دوباره سلام.

اینم یکی از محصولات رنگی رنگی که خیلیییی به درد بخوره.

از روزی که تصمیم گرفتم کره ای یاد بگیرم با این که یه دفتر بزرگ برا قواعد و الفبا و لغات داشتم ولی دلم میخواست یه دفترچه کوچولو داشته باشم که بتونم همه جا با خودم ببرم و لغات و نکته های ریزو توش بنویسم.

پس وقتی اینو پیدا کردم دو بال درآورده و پرواز نمودم

دوست دارین صفحاتشو تو استوری براتون نشون بدم؟

تا سوال بازی نکنم کامنت نمیذارین نه؟

چند تا زبان خارجی بلدین؟ (فعلا فقط رو ترکی استانبولی تسلط دارم و کمی تا قسمتی انگلیسی)

دوست دارین چه زبانایی رو یاد بگیرین؟ (خودم: کره ای و فرانسوی)




بعد از عکس گرفتن سخت ترین کار دنیا کپشن نوشتنه!

بچه ها میدونم خیلیاتون رنگی رنگی رو میشناسین؛ نمیدونم چقدر به محصولاتشون علاقه دارین ولی میتونم بگم من عاشقشونم.

دفتر رنگ کردنی مد، استایل، طراحی لباس

صفحاتش زیاده و مطمئن باشین زود تموم نمیشه؛ طرحاشونم خیلی خوشگل و گوگولیه.

خلاصه این که اینم این دیگه آره



سلام سلام سلام

چه خبرا؟

سومین محصول از بین محصولات رنگی رنگی که خیلی دوست دارم و فکر کردم خیلی به دردم میخوره این دفترچه کیف پول بود.

من جز اون دسته از آدماییم که مدام یادم میره پولامو کی کجا و برا چی خرج کردم برا همین تو این دفترچه میتونم راحت یادادشت کنم که چقدر بابت چی و تو چه تاریخی خرج کردم. اخر دفترچه هم میشه میزان درامد و خرج و بدهی و پس انداز هر ماه رو یادداشت کرد که کلا باعث نظم دخل و خرجمون میشه!

^-^

والا به خدا با این گرونی دلار.

شما پولتون بیشتر صرف خرید چه چیزی می کنین؟ (خودم: کتاب، دکور اتاق و لوازم آرایشی و اینترنت! )

شما هم مثل من آخر ماه پول کم میارین یا می تونین پس انداز کنین؟ (من نهایتش پنج تومن دقیقا پنج تومن از پولم بمونه خوشحال میشم!)

دوست دارین مستقل باشین و دستتون به جیب خودتون باشه؟ (دلم میخواد ولی چی کار میتونم بکنم؟)

ایده ای برای درآمد زایی و کارآفرینی دارین؟



خب بعضیا بهم میگن برای چی کیپاپ گوش میدی؟ چه سودی برات داره؟ اینجا می خوام یکی از سودهایی که داشته رو براتون معرفی کنم!

تو یکی از Mvهای گروه #EXO به اسم #TEMPO رپر گروه #پارک_چانیول تو یه قسمتی از رپش میگه من گتسبی این جمع هستم! این جمله برام جالب بود! یعنی چی من گتسبی این جمع هستم؟ بعد با تحقیق و تفحس فهمیدم منظورش شخصیت گتسبی تو رمان "گتسبی بزرگ" بوده و جالب تر اینه که این رمان تو کره خیلی معروفه و وقتی میخوان به کسی بگن تو چه قدر تو این جمع به اصطلاح عامینه شاخی! میگن تو گتسبی این جمعی! با خودم گفتم مگه این گتسبی چه جور شخصیتی داشته؟ و همین باعث شد برم سراغ این رمان!

این رمان اولین بار تو سال 1925 میلادی چاپ شده. #گتسبی_بزرگ یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های آمریکایی به شمار می‌یاد و در مدارس و دانشگاه‌های سراسر جهان (در رشته ادبیات آمریکا) به‌عنوان یکی از کتب استاندارد تدریس می‌شه و چند بار هم از روی این کتاب فیلم ساخته شده.

گتسبی فردی سی‌وچند ساله که وقتی جوان‌تر بود عاشق دختری از طبقه مرفه بود اما جنگ و بی پولی مانع رسیدنش به این دختر میشه. گتسبی پس از جنگ به صورت نامشروع به ثروتی هنگفت دست پیدا می‌کنه و بعد از سال ها که اون دختر ازدواج کرده تو خونه ش تو لانگ آیلند به منظور جلب توجه اون دختر که حالا ازدواج کرده، ضیافت‌های با‌شکوهی ترتیب می‌ده؛ اما همیشه حتی میان مردم بی‌شماری که تو ضیافت‌هاش شرکت می‌کنن، احساس تنهایی می‌کنه!!! از لحاظ شخصیت پردازی شخصیت گتسبی با این که مجرم و دروغ گو بود ولی شخصیت محکمی داشت که میخواست به چیزی که میخواد به هر قیمتی برسه!

حالا اونایی که اکسوالن (طرفدار گروه اکسو) و شخصیت پارک چانیولو میشناسن کاملا میتونن ربط حرف چانیول رو تو متن آهنگ بفهمن نه؟!

البته پارک چانیول مجرم و دروغگو نیست ولی اگه تحلیل های MV تمپو رو خونده باشین میفهمین که چانیول تو اون MV نقش یک مجرم رو بازی می کرد که چن ازش بازجویی می کنه، درسته؟!☺

در مورد نثر کتاب باید بگم خیلی برای من جذاب نبود اما واقعا کنجکاو بود که بدونم سرنوشت گتسبی به کجا ختم میشه و در واقع موضوع رمان از قلم نویسنده یا شاید بهتر بگم مترجم برام جذاب تر بود.

──── ♡ ────

نام کتاب: گتسبی بزرگ

✒نام نویسنده: فیتز جرالد

نام مترجم: محمد صادق سبط الشیخ

نام انتشارات: نشر چلچله

──── ♡ ────

سوال1: این کتابو خوندین اگه خوندین نظرتون چی بود؟

سوال2: پارک چانیول را می شناسید؟

سوال3: شما برای رسیدن به خواسته هاتون آدم سرسختی هستین؟ اگه یه روز مجبور بشین برای رسیدن به هدفتون قانون رو دور بزنین چی؟


سلام دوستان روز خوبی داشته باشین. از امروز تصمیم گرفتم رمان "دوراهی سرنوشت" رو تو وبلاگ خودم آپلود کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین. دوستدار شما مینا شیردل

برای فهمیدن خلاصه داستان به پست خلاصه رمان دوراهی سرنوشت مراجعه کنید.

به نام خدا

دو راهی سرنوشت

فصل اول

ھمه ی وسایلم را داخل چمدانم جمع کردم .دور تا دور اتاقی را که شش سال از زندگیم را آن جا گذرانده بودم، نگاه کردم. اتاقی با دیوارھای سفید و تمیز که در آن لحظه ھای آخر صدای خنده ھا و بازی گوشی ھایم با ھم اتاقی ھا، گریه ھا و غصه ھایم و تک تک خاطره ھایی را که چنگی ھم به دل نمی زدند، به رخم می کشید.
آخرین باز جزء به جزء اتاق را نگاه کردم. به پنجره ھای بلند اتاق، پنجره ھایی که رو به آفتاب و درخت ھای کاج بلند کهنسال لبخند می زدند؛ اما پشت میله ھای بلند و سفیدی محصورشده بودند؛ به تخت ھای فی سفید که با ملحفه و روبالشتی ھای سفید پوشانده شده بودند.
نگاھم روی تخت ھای ھم اتاقی ھایم چرخید و به تختی که کنار تخت بهار بود افتاد. مثل بقیه ی تخت ھا ملحفه ی سفید و تمیزی رویش کشیده شده بود؛ اما برخلاف آن ھا به انتظار صاحب جدیدش نشسته بود.  گویی او هم به من پوزخند می زد. پوزخندی که تا عمق قلبم را می سوزوند و می گفت:
_تو ھیچ وقت ھیچ چیزی رو که متعلق به خودت باشه رو نداشتی آھو. ھیچ وقت مالک ھیچ چیز تو زندگیت نبودی؛ حتی خودت. حتی این اسم فامیلی که مثل شماره گذاری یه شیء روت گذاشتن!
در آستانه ی در ایستادم و بار دیگر تمام اتاق را دور تا دور نگاه کردم. با خودم گفتم:
دیگه تموم شد آھو!»
با گفتن این جمله یک باره ته دلم خالی شد. سوزشی را ته معده ام حس کردم. قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و به سختی نفس می کشیدم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
صدای بسته شدن در اتاق در سکوت سالن، طنین غم انگیزی را در گوشم فریاد کشید. با قدم ھای بلند و تندتری مسیر سالن را طی کردم؛ چون می دانستم اگر دوباره به آن اتاق برگردم، دیگر نمی توانم آنقدر قوی باشم که گریه نکنم!
صدای کشیده شدن چرخ ھای چمدانم روی موزاییک ھای سالن با رسیدنم به پشت در دفتر خانم بادیاری قطع شد. آب گلویم را قورت دادم و در حالی که سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم، دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چند تقه ای به در زدم که بلافاصله خانم بادیاری گفت:
_بفرمایید.
در را به آرامی باز کردم. قبل از این که وارد دفتر بشوم، سرم را از لای در داخل بردم؛ اما با صدای انفجار مهیبی جیغ کشیدم و در را رھا کردم!
وقتی به خودم آمدم که در آستانه ی در ایستاده بودم و کاغذھای براق رنگی مقابل نگاهم پایین می آمدند. بهار در حالی که کف می زد با لبخند دندان نمایی به من زل زده بود. خانم بادیاری هم درحالی که پشت میزش نشسته بود، دست ھای مشت شده اش را زیر چانه اش زده بود و با ھمان طمانینه و وقار ھمیشگیش لبخند می زد؛ به آرامی از پشت میزش بلند شد و با تبسم آرامش بخشش به سمتم آمده و دست ھایم را در میان دستانش گرفت.
_بهار می دونست برای خداحافظی می یای پیشم. یه زنگو از مدرسه ش اجازه گرفت تا برات جشن خداحافظی بگیره.
یک لحظه در چشم ھایش دقیق شدم که پر از اشک شده بود. سریع نگاهش را ید و در حالی که سعی می کرد خودش را به کوچه ی علی چپ بزند با دستش به تزئینات دفتر اشاره کرد.
_ببین از صبح زود پاشده اومده این جا رو درست کرده.
و بعد درحالی که دوباره نگاهم می کرد، حرفش را ادامه داد.
_فقط به خاطر تو!
دورتا دور دفتر را نگاه کردم. ھر چهار دیوار اتاق پر از تزئیناتی بود که ھر سال در دھه ی فجر از آن ها به عنوان تزئین سالن ھا استفاده می کردیم. روی زمین ھم پر از خرده کاغذهای رنگی براقی بود که به محض ورودم بعد از انفجار بمب شادی پخش شده بود.
بهار با همان لبخند بامزه اش کف دست هایش را بهم زد و گفت:
_گودبای پارتی خواھر بزرگه مبارک!
با چشم ھایی که پر از اشک بودند، نگاھم را به سمتش چرخاندم و با صدایی که بغض آلود بود و می لرزید گفتم:
_خیلی دلم براتون تنگ می شه.
بهار یک سال از من کوچکتر است و قرار بود یک سال بعد از من، از پرورشگاه ترخیص شود.
بعد از دوازده سالگی از مرکزی که شش سال دوم از زندگیم را آن جا گذرانده بودم به این جا منتقل شدم. ازهمان روزهای اول، بهار من را خواهر بزرگه صدام می زد و من هم از این که می توانستم حس خواهری را تجربه کنم، خوشحال بودم. در درس ها کمکش می کردم و او هم از من حرف شنوی داشت. رفتار خانوم بادیاری هم با من کمی نسبت به رفتارش با بقیه ی دخترها متفاوت تر بود. همیشه می گفت:
_آهو من تو چشم های آبی تو نگار خودمو می بینم. تو جای خالی نگارو برام پر می کنی.
نگار دختر چشم آبی خانم بادیاری بوده که در شش سالگی در اثر تصادف می میرد و بعد از او خانم بادیاری دیگر هیچ وقت بچه دار نمی شود. من هم هیچ وقت از این مقایسه دلخور نمی شدم. این که به جای آدم دیگری مورد محبت واقع می شدم، اذیت نمی شدم. بالعکس از این که حس می کردم نگارم و خانم بادیاری هم مادرم، حس خوبی بهم دست می داد. حسی که شاید هیچ وقت هیچ جای دیگری نمی توانستم تجربه کنم!

*** 
بهار: نوبتیم که باشه نوبت کیک برونه.
خانوم بادیاری با لبخندی مصنوعی، اشک هایش را پاک کرد.
_آره، آره.
بهار طوری که انگار مجرمی را دستگیرکرده باشد، بازوهایم را گرفت و من را روی مبل سه نفره ای که رو به روی میزخانوم بادیاری بود، نشاند و خودش هم کنارم نشست. درحالی که تقلا می کردم از بین دست هایش بیرون بیایم با خنده گفتم:
_خیلی خب نمی خوام که فرار کنم.
بهار کیک دایره ی خامه ای را که رویش یک فشفشه ی بزرگ و دورش شمع های ریزی چیده شده بود به سمتم آورد و روی میز عسلی رو به رویم گذاشت. بعد از کلی شوخی و خنده، فوت کردن شمع و بریدن کیک، سکوت آنی همه ی دفتر را گرفت. همه با چنگالی که دستشان بود با کیکشان ور می رفتند و چیزی نمی خوردند. خانم بادیاری حتی چنگالش را هم دستش نگرفته بود و فقط به کیک رو به رویش زل زده بود. جو سنگین و خفه کننده ای حاکم بود. کیکم را که دست نخورده بود، روی میز رو به رویم گذاشتم و گفتم:
_خب.
همین یک کلمه کافی بود تا نگاه های نگرانشان به سمتم بچرخد. دستم را روی زانوهایم گذاشتم و بی توجه به نگاه هایشان به سمت چمدانم که دم در بود رفتم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و طوری که سعی می کردم قوی به نظر بیایم لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_خب فکر کنم دیگه وقت رفتنه.
هر دو با هم از جا بلند شدند و به سمتم آمدند. خانم بادیاری شانه هایم را گرفت و درحالی که مردمک چشم هایش را روی تک، تک اعضای چهره ام می چرخاند با دل سیر نگاهم کرد، سپس تنم را به سمت خودش کشید و محکم در آغوشش فشرد. در حالی که کمرم را با دستش نوازش می کرد، زیر گوشم زمزمه کرد.
_مواظب خودت باش آهوی من. سعی می کنیم زود به زود بهت سر بزنیم.
با پولی که بعد از ترخیص به بچه های پرورشگاه می دادند و کمک های خانم بادیاری، خانه ی کوچکی رهن کرده بودم. قرار بود بعد از این که بهار هم ترخیص شد، پول هایمان را روی هم بگذاریم و خانه ی بهتری رهن کنیم.
بعد از خداحافظی با خانوم بادیاری بهار را در آغوش کشیدم. به بهانه ی سرد بودن هوا و این که دلم نمی خواهد سرما بخورند، کلی اصرار و خواهش کردم که فقط تا در خروجی سالن همراهم بیایند. در واقع نمی خواستم این جدایی بیشتر از این سوهان روحمان بشود.


آیا از گرمی هوا کلافه شده اید؟

آیا به دنبال یک دستور ساده و سریع برای خنک شدن می گردید؟

من به شما اسموتی هندوانه و نعنا را پیشنهاد می دهم!

خیلیم آسونه درست کردنش

مواد لازم: هندونهچند برگ نعنااگه دلتون خواست یه کوچولو خیلی کم عصاره لیمو تازهو یه مخلوط کن!

طرز تهیه:

به مقدار مصرف یا علاقه تون یا تعداد نفرات (حالا هر چی) هندونه قاچ کنین و بذارین تو فریزر تا کاملا یخی و خنک بشه، بعد هندونه خنکو تو مخلوط کن یا همون میکسر بریزین و چند تا برگ درشت نعنا هم روش بریزین و خوب هم بزنین تا یه مایع غلیظ به دست بیاد.

خب تبریک میگم اسموتی شما آماده ست!

اگه دلتون خواست میتونین چند قطره لیموی تازه هم به هر لیوان اضافه کنین اگه نه که هیچی!

────♡────

سوال:

تا حالا شده یه غذا یا نوشیدنی درست کنین که خونواده هم ازش خوششون بیاد و تشویقتون کنن؟

خیلی حس خوبیهحتما امتحان کنین✌

در کل نوشیدنی گرم دوست دارین یا سرد؟ چون من بعضیا رو دیدم که تو هوای گرمم مثلا چایی یا قهوه رو به بستنی ترجیح میدن!


اگه بخواهیم خیلی ساده اسکرپ بوک رو تعریف کنیم، میشه گفت یک جور دفترچه خاطرات تصویری با توضیحات لازم!

دفترچه‌ای که در اکثر مواقع یه کلاسوره که این امکان رو بهمون میده که هر چیزی رو که دوست داشتیم، پانچ کنیم و توی دفترمون نگه داریم.

────♡────

با درست کردن اسکرپ بوک، این امکان رو به عکس ها، یادگاری ها و کارت ها و تکه نوشته های دوست داشتنی مون، می دیم که بیان بیرون و روی صفحه های دفترمون برای خودشون جا پیدا کنن.

────♡────

در واقع اسکرپ بوک شما دفتری هست که خودتون همه اش رو درست کردین و شبیه هیچ دفتر دیگه ای تو دنیا نیست . حتی خیلی مواقع به شما یادآوری میکنه که آدم خاصی هستین و چقدر جزئیات خوب تو زندگیتون هست.

────♡────

اسکرپ بوک مثل داستان زندگی یه شخصه و اسکرپ بوکر در واقع گوینده اون داستانه. اسکرپ بوک داستان دیروز و امروز و فرداهای شماست. چیزیه که میتونه در آینده برای نسل های آینده شما بمونه و اونا میتونن از احساسات و تجربه های شما بهره بگیرن و احتمالا براشون جالب باشه مادربزرگ/پدربزرگشون اولین باری که رفت سرکارش یا اولین باری که عاشق شد؛ یا با دیدن فلان فیلم و خوندن فلان کتاب و دیدن فلان مکان چه حسی داشته؟!

────♡────

موضوع اسکرپ بوک چی میتونه باشه؟

اسکرپ بوک میتونه درمورد آیدل مورد علاقه تون باشه. از اولین روزی که باهاش آشنا شدین، چطور آشنا شدین، روزی که برای دیدن فیلمش به سینما رفتین یا به کنسرتش رفتین همراه یه عکس از بلیطی که روی اون صفحه چسبوندین.

یا خاطرات روزمره تون همراه عکس و اتفاقات خاص اون روز.

بعضی از مادرهای باردار از اولین روزی که میفهمن باردارن تا اخرین روز زایمان یه اسکرپ بوک برای موجود درونشون میسازن تا بعد ها که بزرگ شد با خوندنش لحظه به لحظه ی احساسات مادرشو درک کنه!

یا هر ایده ی دیگه ای که میتونه به ذهن خلاقتون برسه!

────♡────

شما اسکرپ بوک دارین؟

یا به فکر درست کردنش هستین؟

من که امسال تابستون دست به کار میشم؛ حتی میخوام از 1تیر شروع کنم!

اگه دارین از حس و تجربه هاتون برا بقیه بنویسین


امروز میخوام براتون اپلیکیشنی معرفی کنم که واقعا خیلی برای خودم جذاب بود و به دردم خورد!

مخصوصا اگه شما هم مثل من آدم استرسی هستین حتما این اپو داشته باشین.

────♡────

تو این اپلیکشین انواع و اقسام صداها هست مثل:

صدای جنگل، صدای نسیم ملایم، صدای آبشار، صدای قطار، صدای کافه، صدای شهر، صدای نرم ماشین لباس شویی( من دیدم بعضیا که با صداهای خیلی عجیبی آرامش میگیرن)، ملودی مدیتیشن، صدای بارون با ریتم های متفاوت، صدای برکه، صدای کهکشان و کلی صداهای فوق العاااااده قشنگ دیگه.

────♡────

نکته جالبی که هست اینه که تو قسمت mixed شما می تونید صداها رو ادیت کنید و مثلا به صدای کافه یه صدای بارون یا آواز گنجشک ها رو به صدای طبیعت اضافه کنین؛ من خودم یه بار صدای کافه رو با بارون صدای قورباغه و جغد و گنجشک و شهر و ملودی و. رو با هم ترکیب کردم بلبشویی شده بود خیلی جالب بود!یا اینکه کمکو زیاد بودن هر و صدا به دلخواه خودتون تغییر بدین مثلا اگه میخوابن صدای آبشار زیاد نسبت به صدای بارون زیاد باشه میتونین خودتون تغییرش بدین.

────♡────

یا میتونید از قسمت sounds صداهای انتخابی رو گوش کنین مثلا فقط صدای بارون بی هیچ صدای دیگه ای یا فقط صدای آبشار یا طبیعت یا ملودی تمرکز و .

────♡────

میتونین یه ساعتی از شب رو مشخص کنین  که دقیقا تو اون ساعت ملودی مورد علاقه تون خودکار پخش بشه و بهتون بگه که وقت استراحت کردن و خوابه☺ آهان اینم بگه که تایم ملودی ها رو به دلخواه خودتون میتونین تنظیم کنین که مثلا وقتی شما خوابتون برد بعد یه ربع یا سی دقیقه یا یه ساعت و فکر کنم نداکثر تا سه یا دو ساعت ملودی تموم خودکار تموم بشه!

خلاصه اینکه خیلی به آرامش و تمرکزتون کمک میکنه و به نظرم همه باید این اپو داشته باشن!

────♡────

پ.ن: این برای اندرویده!


 

عاشقانه‌ای پر فراز و نشیب از دهه‌های ۷۰ و ۸۰ میلادی استانبول!
آخرین کتاب تابستون ۹۸.
در ابتدای داستان نمی‌تونستم شخصیت کمال رو درک کنم، این‌که چجوری هم نمی‌خواست افسون رو از دست بده و هم می‌خواست با سیبل نامزد کنه! اما خب به مرور که پیش رفتم روال داستان دستم اومد و از طرفی خوشم اومد که نویسنده خیلی درمورد مردا فانتزی فکر نکرده و یه شخصیت واقعی و نزدیک به واقعیت رو به تصویر کشیده و زمان و جدایی رو عاملی گذشته برای عاشق تر شدن کمال. یعنی هر چه داستان پیش می‌ره می‌فهمیم که اشتباه می‌کنیم و تنها چیزی که کمال از زندگی می‌خواد فقط یه شخصه و اون کسی نیست جز "فسون" یا به قول خانم مترجم همون "افسون"!
از یه جایی به بعد موزه معصومیت چنان تاثیر عمیقی تو قلبم می‌ذاشت که انگار رج به رج قلبمو یکی‌یکی می‌شکافت و جلو می‌رفت! :)))
و چنان با کمال همذات پنداری داشتم که تک به تک احساساتش رو با تک به تک سلول های بدنم حس می‌کردم! :)))
موزه معصومیت شاید در ظاهر یه رمان عاشقانه باشه اما یه رمان عاشقانه خاصه چرا که واقعا جایی به اسم موزه معصومیت تو استانبول وجود داره که در واقع همون خونه افسونه!
در واقع داستان از این قراره که کمال در طول ده سالی که عاشق افسون بود یادگارهایی رو از لحظه به لحظه‌ای که با افسون سپری کرده بود، جمع کرده و ازش موزه ای به نام موره معصومیت تو خونه دو طبقه ای که افسون توش زندگی می‌کرده ساخته!
در واقع وقتی شما به اخر رمان می‌رسین با چند تئوری رو به رو می‌شین که آیا داستان عاشقی پر فراز و نشیب کمال یه داستان واقعیه؟ یا این داستان و این موزه کلا هنر و خلاقیت نویسنده‌ست؟ یا این که نکنه کمال همون خود اورهان پاموکه؟! راستشو بخواین اورهان پاموک هیچ‌وقت به این سه سوال پاسخ نداده!
────♡────
پ.ن: راستی اینم بگم هیچ ترجمه کاملی از این اثر وجود نداره و با اینکه خود کتاب ترجمه شده۵۰۰صفحه ست ولی قریب به سیصد صفحه از کتاب تو ایران سانسور شده! من خودم به زبان ترکی استانبولی تسلط دارم ولی متاسفانه کتاب زبان اصلیشو پیدا نکردم برای همین مجبورا رفتم به سمت ترجمه!
────♡────
نام کتاب: موزه معصومیت
✒نام نویسنده: اورهان پاموک
نام مترجم: مریم طباطبائیها
نام انتشارات: نشر پوینده
──── ♡ ────



خوشحال‌تر باش! باهوش‌تر باش! بهتر از دیگران باش! سریع‌تر باش! پولدارتر باش! محبوب‌تر یا مؤثرتر باش!
منسون میگه:
تو همه‌ این پیام‌ها، نوعی تأکید بر نداشته‌های افراد وجود داره. درحالی که کلید رسیدن به زندگی خوب، نه در اهمیت دادن به چیزهای بیشتر و فوق العاده، بلکه در اهمیت دادن به چیزهای کمتر است؛ به بیانی اهمیت دادن به چیزی که حقیقی و در دسترس باشه.
مارک منسون نشون می‌ده که تو عصر حا‌ضر چگونه جستجوی صریح ایده‌آل‌هایی مثل شادکامی، امید و آرامش شخص رو از زندگی شاد و آروم و امیدوار محروم کرده!
من این کتابو دوست داشتم چون منسون بهم میگفت اشکالی نداره اگه بعضی موانع باعث بشه به بعضی از اهدافمون نرسیم در عوض مطمئن باش که دنیا به جای اون چیزهای قشنگتری بهت میده و چه بسا اون چیزی که به دست میاریم خیلی باارزش تر از چیزی باشه که دنیا نخواسته بهمون بده.
────♡────
پیام اصلی این کتاب اینه که:
اساساً ما طوری تکامل پیداکرده‌ایم که همیشه چیزی برایمان مهم باشد و به آن اهمیت بدهیم، پس  وقتی از بی‌خیالی حرف می‌زنیم منظورمان بی‌تفاوتی و یا مهم نبودن هیچ‌چیز نیست. بلکه مسئله اصلی و پرسش اصلی این است که به چه چیزی اهمیت بدهیم؟ چه چیزی را برای اهمیت دادن انتخاب کنیم و چگونه نسبت به چیزهایی که برایمان مهم نیست بی‌خیال بشویم.
بی‌خیالی یعنی ما خردمندانه اهدافی را برای مهم بودن و اهمیت داشتن انتخاب کنیم و به ‌سختی‌ها و مشکلاتی که در راه رسیدن به آنها مواجه می‌شویم اهمیت ندهیم. بنابراین به اینجا می‌رسیم که بلوغ و پختگی یعنی نسبت به چیزهایی که باید به آنها اهمیت بدهیم، گزینشی‌تر عمل می‌کنیم و تنها زمانی به چیزی اهمیت دهیم که آن چیز واقعاً ارزش اهمیت دادن داشته باشد. بنابراین بی‌خیالی ساده است اما آسان نیست!
────♡────
نام کتاب: هنر ظریف بی خیالی
✒نام نویسنده: مارک منسون
نام انتشارات: کلید آموزش
مترجم: واحد ترجمه کلید آموزش
────♡────


ملت عشق کتابی که بهم آرامش داد!
دلیل این که خوندنش رو به تاخیر می‌انداختم این بود که
فکر می‌کردم ممکنه با خوندنش حوصله‌م سر بره یا یه همچین چیزی، ولی بر خلاف تصورم نه تنها حوصله‌م سر نرفت بلکه نتونستم لحظه‌ای از خوندنش دست بکشم یا وقتایی هم که نمی‌خوندمش از فکرش بیرون بیام!

شبا موقع خواب به حرف های شمس تبریزی  و عزیز.زهارا فکر می‌کردم و روزمرگیای خودم یا شاید آینده ای رو که ممکنه برام پیش بیاد رو با زندگی الا مقایسه می‌کردم.

سطر به سطر ملت عشق آرامش خاصی رو بهم داد. انگار همون‌طور که الا از حرف های شمس و عزیز آرامش می‌گرفت، منم از این کتاب آرامش می‌گرفتم.

حرف ها و رازهایی که شمس از عشق، تفسیر قرآن و زندگی می‌گفت برام لذت بخش بود. دروغ چرا بخش مربوط به زمان قدیم رمان رو بیشتر دوست داشتم ولی تغییرات جسورانه و تابوشکنانه زندگی الا هم برام جذاب بود.

به نظر من ملت عشق واقعا یک کتاب فوق‌العاده عالی و لذت‌بخشه که می‌شه کمبودهای اون رو نادیده گرفت و بی‌نهایت از خوندن اون لذت برد. هنگام مطالعه ملت عشق احساس خوبی داشتم و به همه دوستان پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو مطالعه کنند و لذت ببرند.
────♡────
نام کتاب: ملت‌عشق
✒نام نویسنده: الیف‌شافاک
نام انتشارات: فانوس‌دانش
مترجم: محمدجواد‌نعمتی
────♡────


 

متن آهنگ مثل فرشته ها امیر عباس گلاب

smileyترانه و شعر آهنگ مثل فرشته ها امیر عباس گلابyes

مثل فرشته ها توی نوشته ها، اونقده خوبی که جات تو بهشته ها
مثل هوای خوب، گرمی مثل جنوب، حس دلتنگیه آخرای غروب

تو تنها نیستی، حواسم بهت هست، تو هر جایی میری یکی تو دلت هست
تموم شبا رو تو چشم تو خوابم، با دنیا سرِ تو دیگه بی حسابم

بغضم گرفته بود، دریا شدی برام، باعث شدی از اون حالو هوا درآم
تو نیمه ی منی، من نیمه ی توام، دیوونه ی منی، دیوونه ی توام

بغضم گرفته بود، دریا شدی برام، باعث شدی از اون حالو هوا درآم
تو نیمه ی منی، من نیمه ی توام، دیوونه ی منی، دیوونه ی توام

رسیدم بهت؛ اما ازت رد نمیشم باهات بد نمیشم، باهات بد نمیشم
یه عشق با یه لبخند میتونه شروع شه با یه حرف میتونه جهان زیر و رو شه

بغضم گرفته بود، دریا شدی برام، باعث شدی از اون حالو هوا درآم
تو نیمه ی منی، من نیمه ی توام، دیوونه ی منی دیوونه ی توام

بغضم گرفته بود، دریا شدی برام، باعث شدی از اون حالو هوا درآم
تو نیمه ی منی، من نیمه ی توام، دیوونه ی منی دیوونه ی توام

 

پ.ن: وی بی نهایت عاشق این آهنگ بود!wink


 

خب من اومدم با معرفی یه کتاب خفن که تصمیم دارم یه بار نه بلکه چند بار بخونمش. انقدر بخونمش که تک به تک جمله هاش ملکه ذهنم بشه.angel
کتابی که هر زنی باید بخونه!
کتابی که میتونه خیلی رو تصمیماتمون تاثیرگذار باشه.

بخشی از متن کتاب که دوست دارم با آب طلا بنویسم و بذارمش جلو چشم همه!yes

"جامعه به ما یاد داده باید پسرها را طوری بزرگ کنیم که دنبال خواسته هایشان بروند و دختران را طوری بزرگ کنیم که دنبال پسرها بروند. من اینجا هستم تا به شما بگویم مهم نیست جامعه درباره شما و رویاهایتان چه فکری میکند؛ به جهنم، حتی مهم نیست خانواده تان، دوستانتان یا شریک زندگی تان در مورد رویاهایتان چه فکری می کنند. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که شما تا چه حد خواهان رویاهایتان هستید و برای به دست آوردنشان حاضرید چه کارهایی انجام دهید." این کتاب سه بخش داره با عناوین:

1.بهانه هایی که باید کنار بگذارید.
2.رفتارهایی که باید یاد بگیرید.
3.مهارت هایی که باید کسب کنید.

که ریچل هالیس هر بخش رو به قسمت های مختلف تقسیم کرده و هر کدوم رو با قلم شیرین و دوستانه ای توضیح داده.

گاهی اوقات ممکنه فکر کنیم کتابای انگیزشی شعاری و خسته کننده هستن؛ اما "شرمنده نباش دختر" اصلا چنین حسی به من نداد و برعکس با هر جمله ای که میخوندم بیشتر ترغیب میشدم تا ادامه ش بدم.smiley
──── ♡ ────
نام کتاب: شرمنده نباش دختر
✒نام نویسنده: ریچل هالیس
نام مترجم: هدیه جامعی
نام انتشارات: کتاب کوله پشتی
──── ♡ ────
سوال: شما سری کتابای ریچلو خوندین؟ دوست داشتین؟ نظرتون؟ smiley
──── ♡ ────


آیا از گرمی هوا کلافه شده اید؟sad

آیا به دنبال یک دستور ساده و سریع برای خنک شدن می گردید؟laugh

من به شما اسموتی هندوانه و نعنا را پیشنهاد می دهم!cheeky

خیلیم آسونه درست کردنش.

مواد لازم: هندونهچند برگ نعنااگه دلتون خواست یه کوچولو خیلی کم عصاره لیمو تازهو یه مخلوط کن!indecisionwink

طرز تهیه:

به مقدار مصرف یا علاقه تون یا تعداد نفرات (حالا هر چی) هندونه قاچ کنین و بذارین تو فریزر تا کاملا یخی و خنک بشه، بعد هندونه خنکو تو مخلوط کن یا همون میکسر بریزین و چند تا برگ درشت نعنا هم روش بریزین و خوب هم بزنین تا یه مایع غلیظ به دست بیاد.

خب تبریک میگم اسموتی شما آماده ست!cheekywink

اگه دلتون خواست میتونین چند قطره لیموی تازه هم به هر لیوان اضافه کنین اگه نه که هیچی!

────♡────

سوال:

تا حالا شده یه غذا یا نوشیدنی درست کنین که خونواده هم ازش خوششون بیاد و تشویقتون کنن؟

خیلی حس خوبیهangelحتما امتحان کنین✌

در کل نوشیدنی گرم دوست دارین یا سرد؟ چون من بعضیا رو دیدم که تو هوای گرمم مثلا چایی یا قهوه رو به بستنی ترجیح میدن!


اگه بخواهیم خیلی ساده اسکرپ بوک رو تعریف کنیم، میشه گفت یک جور دفترچه خاطرات تصویری با توضیحات لازم!

دفترچه‌ای که در اکثر مواقع یه کلاسوره که این امکان رو بهمون میده که هر چیزی رو که دوست داشتیم، پانچ کنیم و توی دفترمون نگه داریم.

────♡────

با درست کردن اسکرپ بوک، این امکان رو به عکس ها، یادگاری ها و کارت ها و تکه نوشته های دوست داشتنی مون، می دیم که بیان بیرون و روی صفحه های دفترمون برای خودشون جا پیدا کنن.

────♡────

در واقع اسکرپ بوک شما دفتری هست که خودتون همه اش رو درست کردین و شبیه هیچ دفتر دیگه ای تو دنیا نیست . حتی خیلی مواقع به شما یادآوری میکنه که آدم خاصی هستین و چقدر جزئیات خوب تو زندگیتون هست.

────♡────

اسکرپ بوک مثل داستان زندگی یه شخصه و اسکرپ بوکر در واقع گوینده اون داستانه. اسکرپ بوک داستان دیروز و امروز و فرداهای شماست. چیزیه که میتونه در آینده برای نسل های آینده شما بمونه و اونا میتونن از احساسات و تجربه های شما بهره بگیرن و احتمالا براشون جالب باشه مادربزرگ/پدربزرگشون اولین باری که رفت سرکارش یا اولین باری که عاشق شد؛ یا با دیدن فلان فیلم و خوندن فلان کتاب و دیدن فلان مکان چه حسی داشته؟!

────♡────

موضوع اسکرپ بوک چی میتونه باشه؟

اسکرپ بوک میتونه درمورد آیدل مورد علاقه تون باشه. از اولین روزی که باهاش آشنا شدین، چطور آشنا شدین، روزی که برای دیدن فیلمش به سینما رفتین یا به کنسرتش رفتین همراه یه عکس از بلیطی که روی اون صفحه چسبوندین.

یا خاطرات روزمره تون همراه عکس و اتفاقات خاص اون روز.

بعضی از مادرهای باردار از اولین روزی که میفهمن باردارن تا اخرین روز زایمان یه اسکرپ بوک برای موجود درونشون میسازن تا بعد ها که بزرگ شد با خوندنش لحظه به لحظه ی احساسات مادرشو درک کنه!

یا هر ایده ی دیگه ای که میتونه به ذهن خلاقتون برسه!

────♡────

شما اسکرپ بوک دارین؟

یا به فکر درست کردنش هستین؟

من که امسال تابستون دست به کار میشم؛ حتی میخوام از 1تیر شروع کنم!

اگه دارین از حس و تجربه هاتون برا بقیه بنویسین


امروز میخوام براتون اپلیکیشنی معرفی کنم که واقعا خیلی برای خودم جذاب بود و به دردم خورد!

مخصوصا اگه شما هم مثل من آدم استرسی هستین حتما این اپو داشته باشین.

────♡────

تو این اپلیکشین انواع و اقسام صداها هست مثل:

صدای جنگل، صدای نسیم ملایم، صدای آبشار، صدای قطار، صدای کافه، صدای شهر، صدای نرم ماشین لباس شویی( من دیدم بعضیا که با صداهای خیلی عجیبی آرامش میگیرن)، ملودی مدیتیشن، صدای بارون با ریتم های متفاوت، صدای برکه، صدای کهکشان و کلی صداهای فوق العاااااده قشنگ دیگه.

────♡────

نکته جالبی که هست اینه که تو قسمت mixed شما می تونید صداها رو ادیت کنید و مثلا به صدای کافه یه صدای بارون یا آواز گنجشک ها رو به صدای طبیعت اضافه کنین؛ من خودم یه بار صدای کافه رو با بارون صدای قورباغه و جغد و گنجشک و شهر و ملودی و. رو با هم ترکیب کردم بلبشویی شده بود خیلی جالب بود!یا اینکه کمکو زیاد بودن هر و صدا به دلخواه خودتون تغییر بدین مثلا اگه میخوابن صدای آبشار زیاد نسبت به صدای بارون زیاد باشه میتونین خودتون تغییرش بدین.

────♡────

یا میتونید از قسمت sounds صداهای انتخابی رو گوش کنین مثلا فقط صدای بارون بی هیچ صدای دیگه ای یا فقط صدای آبشار یا طبیعت یا ملودی تمرکز و .

────♡────

میتونین یه ساعتی از شب رو مشخص کنین  که دقیقا تو اون ساعت ملودی مورد علاقه تون خودکار پخش بشه و بهتون بگه که وقت استراحت کردن و خوابه☺ آهان اینم بگه که تایم ملودی ها رو به دلخواه خودتون میتونین تنظیم کنین که مثلا وقتی شما خوابتون برد بعد یه ربع یا سی دقیقه یا یه ساعت و فکر کنم نداکثر تا سه یا دو ساعت ملودی تموم خودکار تموم بشه!

خلاصه اینکه خیلی به آرامش و تمرکزتون کمک میکنه و به نظرم همه باید این اپو داشته باشن!

────♡────

پ.ن: این برای اندرویده!


زمان زیادی گذشت تا فهمیدم،

مفهوم شادی برای من

متفاوت تر از آن چه هست که

آدم های اطرافم از من می‌خواهند!

من آدم مهمانی‌های شلوغ و اکیپ‌های پرشور مختلط نبودم،

من آدم عاشقی‌های بی‌پروا و روزهای شلوغ جوانی نبودم،

من همیشه آنقدر ساده بودم که

سادگیم موجب ددگی آدم‌ها می‌شد.

عجیب بودم و غیر قابل درک!

آخر کدام آدمی با چند صفحه کتاب و یک فنجان چای یا قهوه

و قسمت جدید سریالش و

تنهایی به کافه و سینما و تئاتر رفتن خوش‌حال می‌شود؟

چه قدر عجیب است، نه؟!


 

اگه هنوز برای زمستونتون لیمو شکری درست نکردین تا هنوز لیمو ترش‌های تازه تو بازار تمام نشده دست به کار بشین. چون تو زمستون می‌تونین لیمو شکری‌ها رو با چای بخورین و از طعم دلچسبشون لذت ببرین.
(فکر کن چایی لیمویی، پاییز و کتاب!)
────♡────
مواد لازم برای لیمو شکری :
 لیمو ترش تازه500 گرم / شکر 250 گرم
────♡────
طرز تهیه لیمو شکری :
لیموها را شسته و خوب خشک کنید. سپس آنها را به صورت ورقه های نازک برش بدهید، هسته های آن ها را حتما جدا کنید و گرنه تلخ می شود.
داخل یک شیشه تمیز و کاملا خشک، کمی از ورقه های لیمو را قرار داده و روی آن مقداری شکر بریزید و این کار را ادامه بدهید تا شکر و لیموها تمام شوند. (در صورت تمایل می توانید چند شاخه نعنا هم لابه لای لیموها قرار بدهید).
بعد در شیشه را محکم ببندید و در یک محیط خنک قرار بدهید. بعد از حدود یک ماه آماده مصرف هستند.
حتما لیموها زرد باشند، اگر سبز باشند تلخ می شود.
و اینکه چون هیچ آبی به آن اضافه نمی شود و فقط آب لیموها است کپک نمی زند.
و در آخر اینکه می شود به جای شکر از عسل هم استفاده کرد.
────♡────
نکاتی برای تهیه لیمو شکری:
* اگر داخل یخچال قرار بدهید شکرها دیرتر آب می شوند پس بهتر است در یک محیط خنک غیر از یخچال قرار بدهید.
* جلوی آفتاب هم نباید گذاشت چون ویتامین لیمو از بین می رود.
* حتما لیموها زرد باشند، اگر سبز باشند تلخ می شود.
* چون هیچ آبی به آن اضافه نمی شود و فقط آبِ لیموهاست کپک نمی زند.
* می شود به جای شکر از عسل هم استفاده کرد رنگ لیموها تیره و خوشرنگ می شود و برای درمان سرما خوردگی عالی است.
* باید هر چند روز یکبار در شیشه را باز کرد و روی آن شکر یا عسل ریخت اینقدر اینکار را تکرار کنید تا آب کامل روی لیموها را بگیرد.
────♡────



اصلا یعنی چی که سرماخوردگی یه ماهه چسبید بیخ گلوم و ول کنم نیست!؟ فکر کنم داروهامونم چینی شدن که دیگه نه آمپول تاثیر داره نه سرم نه قرص و دارو. یعنی همینجوری باید یه وری رو به قبله بیفتی که شاید فرجی شد و بهتر شدی.
مثلا یه روز خوبی فرداش آبریزش بینی داری، باز فرداش خوبی، فردای اون گلو درد داری، یه روز دیگه خوبی و یه روز دیگه سردرد داری. بعد وسط این سرماخوردگیا حوصلتم سر میره هیچ ایده و انگیزه ایم نداری کلا!
بعدش مامانت میاد یه ظرف کوچولو بهت میده میگه:
_این ظرف زعفران بود تموم شده میخوایش؟ تو دوست داری یه چیزایی درست کنی گفتم شاید بخوایش! بعد میذارتش رو میز و میره.
برش میداری یه نگاه به این ور اونورش میندازی میگی:
_اوخودا چه موشولویی تو! عب نداره الان خوشملت میکنم. بعد در جعبه جادو رو باز میکنی و یه کاغذ اسکرپ بوک رنگی رنگی و یه چسب برمیداری و دست به کار میشی.
کارت تموم میشه یه لبخند میزنی میگی:
_ولی یه چیزی کمه!
یه بر چسب گل گلی برمیداری رو درش میزنی بعد ذوقت تکمیل میشه و میگی:
_تو چقد کیووووت شدییییی^-^
بعدش تصمیم میگیری عکسشو بگیری و با دوستات به اشتراک بذاری♡_♡
──── ♡ ───



من تو خونه ای بزرگ شدم که از اولشم توش پر دختر بود. یعنی تا چشم باز کردم یه عالمه دامن چین دار، تور و پف و صورتی و لاک و کفشای تق تقی و عروسک های موبور و چشم روشن و. دورم دیدم! قبل از ازدواج خواهرام، مامان همیشه از رد لک رژ و ریملایی که روی آینه یا میز آینه مون بود شاکی بود، از موهای بلندی که گاها می ریخت رو زمین یا لک لاکی که می خورد رو فرش اتاقمون و خدا، خدا می کردیم چشم مامان بهش نیفته! (البته الانم از من شاکیه ولی خب کمتر) سلیقه هامون با هم متفاوت بود؛ اما این دلیل نمی شد گاها کیف و کفش و لباس های همو کی کش نریم! :)))) و بعد وقتی صاحبش فهمید بگیم خودت چرا اون روزی فلان چیز منو برداشتی و آخرش با داد مامان که میگفت تمومش کنین خفه میشدیم! :)))) مثلا بیتا(خواهر بزرگترم) میشه گفت همیشه استایلش آوانگارد بوده، دوقلوها (شیدا و شیوا) همیشه کلاسیک و شیک بودن و من. من یه تغاری بوهمین عجق جوق بی حوصله شل و ول بودم که همیشه مورد انتقاد خواهرای بزرگترش بود و کلی با لباس پوشیدنش حرصشون می داد! می خوام بگم آدما با هر سلیقه و استایلی می تونن کنار هم زندگی کنن، با هر عقیده ای، با هر پوششی؛ اما چیزی که مهمه اینه که بلد باشن چه جوری به عقاید و سلایق همدیگه احترام بذارن! :) آره در واقع چیزی که مهمه اینه! باید وقتی به کسی نگاه می کنیم مدام عینک قضاوت به چشممون نزنیم، چرا مانتوش اینجوریه؟ چرا روسریش اونجوریه؟ کفشش از اون ارزوناست؟ کیفش که برند نیست؟ اصلا از فشن سر در میاره؟ به کسی که لباسش ارزونه ولی تمیزه نگیم چیپ! به کسی که گرانج یا گوتیک میپوشه با تعجب نگاه نکنیم! به کسی که بوهمین میپوشه نگیم شلوغ پلوغ و خنزر و پنزری! به کسی که کلاسیک میپوشه نگیم ساده! به کسی که آوانگارد میپوشه نگیم اوم یجوریهههه.! به کسی که مارک میپوشه نگیم مرفه بی درد! آدما رو همون جوری که هستن قبول کنیم و بدونیم که هر کسی متناسب با موقعیت فرهنگی، رفاهی و اجتماعی خودش لباس میپوشه و مطمئنا با اون چیزی که تنشه خوشحاله! :) آدما رو به خاطر قلبی که پشت لباس هاشون پنهون شده دوست داشته باشیم! :)
سوال: شما چه استایلی رو دوس دارین؟ من خودم بوهمینو دوس دارم ولی نمیتونم بگم دائما رو همین استایلم. ولی عاشق دخترای تام بویم
──── ♡ ────

 


 


من هیچوقت فکر نمیکردم cdrama بتونه روی دست kdrama بزنه! فقط بگم انققققدر ازش خوشم اومد که بعد دیدنش هر چی سریال k و c دیدمو بی خیال شدم! خیلییییی خوبه.
اگه دیدین نظرتونو کامنت بذارین☺
──── ♡ ──── نظرم: من این f4 ای که تو این سریال بود از همه ی f4ها دوست داشتنی تر بود حالا بگین چرا؟ چون تو این سریال شخصیت های اف چهار خیلی قویتر شخصیت پردازی شده بودن، یه جوری که حتی استایل لباس پوشیدنشون هم با شخصیت هاشون هماهنگ شده بود و از اون گذشته بازیگرای این ورژن فوق العاده نقششونو طبیعی تر نسبت به اون یکی ورژن ها بازی کردن. کلا از موسیقی متن گرفته تا طراحی لباس و گریم شخصیت ها و طراحی دکور صحنه، همه و همه خیلی قوی تر بودن. و یه چیزی که تو این سری توجهم رو جلب کرد این بود که بر خلاف اف چهارای دیگه که با پول بابا پز میدن اینا یه جورایی با استعدادن و خیلی دوست دارن روی پای خودشون بایستن. کلا این سری از اف چهارا بی نهایت دوست داشتنین :)))) نکته مشترک اف چهار ها که خیلی قابل توجهه اینه که همه ی اعضا هر چه قدر هم با هم مشکل داشته باشند حتی اگه هر دوشون از یه دختر خوششون بیاد باز هم هوای همدیگرو دارن و در اوج قدرت، مظلومیتی که دارن اینه که جز همدیگه کسی رو ندارن. پس فکر نکنین دیدن این سریالا وقت تلف کردنه دوستی درس مهمیه که این سری سریالای اف چهار بهمون میدن. چیزی که این روزا شاید بیشترمون از دست دادیم. باغ شهاب سنگ یه سریال چینیه نه کره ای برای همین شاید اولش مثل من از زبون چینی خوشتون نیاد ولی خیلی سریع بهش عادت می کنید.
روی هازولی هم کراش داشتم! بار اولی که دیدمش. از شانسای هم متنفر بودم. هنوزم متنفرم! ولی سبک زندگیشو دوست دارم! فکر کن دوزار ته جیبش نیست تا تقی به توقی میخوره با دوستاش میره سفر خارجه:| مامان و باباشم انقدر روشن فکرن که میذارن دوز پسرش شبو خونشون بمونه:| ㄱㄱㄱㄱㄱㄱ پسر شاخ دانشگاه عاشقشه(سه) اون یکی پسر شاخ دانشگاهم هواشو داره(لی) :||||| کلا خرشانسه. حالا خوبه حوصله کپشن نداشتم چقدر فک زدم:|
سریال چینی یا کره ای؟
پ.ن: یا برین ببین یا بازم برین ببینین! :|
──── ♡ ────


 


نام کتاب: گرگ و میش
✒نام نویسنده: استفنی مه یر
نام مترجم: مهدی امینی
نام انتشارات: نشر سایه گستر
──── ♡ ────
نام کتاب: ماه نو
✒نام نویسنده: استفنی مه یر
نام مترجم: فرانک محمدی
نام انتشارات: انتشارات عقیل
──── ♡ ────
مدت ها بود بعد دیدن فیلم دنبال کتاب ها بودم؛ اما پیدا نمی کردم. خب تو اردبیل تعداد انگشت شماری کتابفروشی هست که من به همه شون سر زدم و واقعا نتونستم پیدا کنم تا این که کاملا اتفاقی این دو کتابو تو کتابخونه پیدا کردم.
وااااای اگه بدونین چه ذوقی کردم.
هر چند تو بعضی جمله ها یا پاراگراف ها (مخصوصا تو گرگ و میش) دل خوشی از ترجمه نداشتم؛ اما باز هم برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که واقعا نمیشه حاصل زحمات یک نویسنده رو تو فیلم جا داد!
با این که من عاشق فیلمشم؛ اما فکر می کنم از خوندن کتاب ها لذت بیشتری بردم! :)
نظر شما چیه؟
فیلمش یا کتابش؟
──── ♡ ────


 

عاشقانه ای خاص و کلاسیک با توصیفات و فضاسازی های فوق العاده به طوری که به راحتی می تونید پیراهن های پف دار، کلاه های پردار و شنل های پوستین نه رو به چشم ببینید و پا به پای جین ایر در خلنگ زار ها قدم بزنید، نقاشی بکشید و عاشق بشید جز معدود رمان هایی بود که بدون این که بتونم لحظه ای رهاش کنم، کلمه به کلمه و سطر به سطرشو تو کمتر از 24 ساعت تموم کردم!☺

──── ♡ ────

نام کتاب: جین ایر

✒نام نویسنده: شارلوت برونته

نام مترجم: نوشین ابراهیمی

نام انتشارات: نشر افق

──── ♡ ────


너는 내 사랑이야.
너는 내 평생이야.
그리고 이것은 영원히 나와 함께 할 비밀입니다.
당신은 내 인생에 준 사람이고, 사랑과 희망을주었습니다.
항상 행복하십시오.
항상 미소를 지어주세요.
너의 미소가 내 인생의 유일한 이유이기 때문에.
내가 너를 볼 수 없더라도 나는 너와 영원히 함께 할 것이다.
나는 내 다음 삶에서 너를 만날 수 있기를 바란다. :)

──── ♡ ────
پ.ن: این عکس برای من نیست، از پینترست برداشتم! ^^
──── ♡ ────

 


 

لوئیزا کلارک دختر پرستاری که درِ دنیای بزرگتری به رویش گشوده شده است، می‌رود تا زندگی را از سر بگیرد و آهنگی دیگر از بودنِ خویش بنوازد. لوئیزا که اینک تحول عظیمی در او رخ داده است با تجربه‌ی جدیدی روبه‌رو می‌شود و شرایط به گونه‌ای رقم می‌خورد که یک بار دیگر در آزمون زندگی شرکت می‌کند و بر سر دوراهی می‌ایستد. در نهایت مجبور می‌شود انتخابش را بکند و این شاید بزرگترین تصمیم زندگیش باشد که…
────♡────
من کتاب قبلیو یعنی "من پیش از تو" رو بیشتر دوست داشتم، چون هدف و توالی حوادث اون کتاب مشخص بود. شخصیت‌ها انگیزه‌های مشخص و واضح داشتند و داستان کتاب به خوبی پیش می‌رفت؛ اما تو "من پس از تو" هدف مشخصی وجود نداشت، بیشتر شخصیت‌ها سرگردانن و  خودشونم نمی دونن از زندگیشون چی می خوان! به خاطر همین هم خواه، ناخواه مخاطب هم همراه شخصیتا سرگردان میشه  و نمی‌دونه هدف کتاب روبه‌روش چیه و این حس بد بهش منتقل می‌شه که نویسنده صرفا به خاطر موفقیت کتاب من پیش از تو، قصد داشته که ادامه شو بنویسه!
انگار قلم جوجو مویز این جوریه که اصلا دوست نداره از همون وهله اول داستان مخاطب رو به خودش جذب کنه؛ چون تازه یک سوم پایانی کتاب رفته رفته بهتر می‌شه و داستان انسجام بیشتری پیدا میکنه.
در کل این کتاب بهتر از کتاب من پیش از تو نیست.
────♡────
نام کتاب: پس از تو
✒نویسنده: جوجو مویز
مترجم: مریم مفتاحی
انتشارات: آموت
────♡────

 



نام سریال: افسانه دریای آبی
تاریخ پخش: ۲۰۱۶
ژانر:کمدی عاشقانه تاریخی
شبکه پخش: sbs
تعداد قسمت: 20
بازیگران: leeminho/junjihyun
────♡────
خلاصه داستان: این سریال یه درامای فانتزی رمانس هست که موضوع اصلیش از اولین کتاب داستان تاریخ کره است که درباره یک پری دریایی یا مرد دریایی برگرفته شده. این کتاب تاریخی مربوط به دوره چوسانه. خود سریال تقریبا تا یک سومش هم تو دو دوره چوسان و دورهدمعاصر کره جنوبی روایت میشه.
────♡────
✔نظر ادمین: من اولش مردد بودم که این سریالو ببینم یا نه چون فکر میکردم دختره از پسره بزرگتر دیده میشه و بهش نمیاد! اما بعدش که سریال پیش رفت و بازی فوق العاده ی جون جی هیونو دیدم فهمیدم که کاملا اشتباه می کردم. داستان تو دو دوره چوسان قدیم و عصر معاصر کره جنوبی روایت میشه که نشون میده این دو زوج تو زندگی قبلیشون هم عاشق هم بودن؛ اما هوجونجه(لی مین هو) با سفر روح پیش یه پرفسور روانشناسی میفهمه که تو دوره قبلی پایان خوبی نداشتن پس میفهمه که باید تلاش کنن این بار پایان خوبی رو برای خودشون رقم بزنن و همین هیجان روند داستان رو زیاد کرده بود.
لی مین هو خوب تونست به عنوان یه فرمانده و یه   حرفه ای نقشش رو اجرا کنه، من عاشق وقتایی بودم که با اون فندکش آدما رو هیپنوتیزم می کرد و تحت کنترلش در می آورد!
طنز سریال عالی بود. این سریال رو به اونایی که عاشق طنز و کمدین به شدت توصیه میکنم. خل بازی های جون جی هیون هنوزم تو ذهنمه و یادم که میفته خنده م میگیره!
────♡────
پ.ن: این سریالو تابستون پارسال دیدم ولی گفتم معرفی کنم شما هم سرگرم شین.
────♡────
نظر شما در مورد این سریال چیه؟
────♡────

 



نام سریال: زن قوی دو بونگ سون
ژانر:فانتزی/اکشن/کمدی/رمانتیک
نویسنده:Baek mi kyung (نویسنده سریال عشق من ایون دونگ)
کارگردان: Lee hyung min (کارگردان سریال های‌ سانگ دو بیا بریم مدرسه،ملکه برفی، متاسفم دوست دارم،مربای پرتقال)
بازیگران اصلی: پارک بو یونگ (بازیگر سریال اوه روح من)
پارک هیونگ شیک ( عضو سابق گروه ZE:A، بازیگر سریال های جامعه مرفه، هوارانگ، وارثان)
جیسو (بازیگر سریال های مامان عصبانی، تشویق کن، پزشکان، ورق برگردان، خارق العاده، عاشقان ماه)
سال پخش:2017
تعداد قسمت:16
شبکه:JTBC
────♡────
خلاصه داستان: قدرت بدنی خارق العاده ای بین ی خانواده دوبونگ سون میچرخه که باعث میشه اونا از بقیه متفاوت باشن. دو بونگ سون(پارک بو یونگ) دوست نداره قدرتشو به نمایش بذاره ولی رئیس آن مین هیوک( پارک هیونگ شیک) از قدرت اون باخبر میشه و به عنوان بادیگارد استخدامش میکنه. بونگ سون از رئیسش که برخلاف ظاهر شوخش خیلی تنها و غمگینه محافظت میکنه اما در این میان.
────♡────
نظرم:
تعریف این سریالو خیلی از بقیه شنیدم. به نظرم کمدی سریال خوب بود ولی عالی نبود. نقطه قوت سریال نقش اصلیش یعنی دوبونگ سون بود که انقدر خوشگل و ظریف و کیوته از لحن و مدل حرف زدن و صداش گرفته تا اون لبخندهای بامزه ش که آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه و نگاهش کنه؛ اما همین دختر که انقدر ظرافت داره با نیروی موروثیش تونست یه پیام قشنگ به مخاطباش بده که اونم این بود که زن میتونه در عین این که ظریف باشه، قدرتمند و با پشتکار هم باشه. پس ظریف بودن به معنی ضعیف بودن نیست!
رئیس مین مین(هم اسم خودم) فوق العاده ترین رئیس دنیاست کی میتونه هم رئیس باشه، هم باهوش و مهندس کامپیوتر و گیم و این چیزا باشه، هم پولدار باشه، هم خوشتیپ باشه و هم خل و چل و کیوت؟! قطعا هیچ کس، جز رئیس آن مین هیوک!
از جیسو هم نگم که این بچه چرا انقدر مظلومه؟! بعد از عاشقان ماه این دومین سریالیه که ازش می بینم. اون از مظلومیتش تو عاشقان ماه و اینم. عایش.
از اون قسمتای جنایی و آدم ربایی دخترا خوشم نمی اومد، یه جورایی انرژی منفی و حس بدی بهم می داد!
ولی خب خوبیش این بود که می شد با دیدن یه سریال هم اکشن و جنایی و کلی هیجان رو تجربه کرد، هم کمدی و عاشقانه رو.
خب نظرای زیادی دارم ولی محض اسپویل نشدن نمیتونم بگم
خلاصه این که ببینین و سرگرم شین.
 برای من تجربه شیرینی بود و باعث شد کلی خنده به لبم بیاد!
────♡────
"زندگی یه بازیه و بزرگترین بازی زندگیه" سخنی از رئیس آن مین هیوک در دوبونگ سون زن قوی
────♡────


 

سلاااام
من میخوام درمورد سریالی که عاشقشششششم بهتون بگم.
────♡────
نام : خنده در وایکیکی یا قهقهه در وایکیکی
ژانر : کمدی
تعداد قسمت ها : 20
‍♀بازیگران:
Kim_Jung_hyun
Lee_Yi_Kyung ⚡️
Son_Seung_Won ✨
────♡────
نظرم: کمدی و طنز موقعیت این سریال انقدر قویه که هر موقع دلم گرفته کافیه فقط یه قسمت از این سریالو ببینم!❤️
خنده در وایکیکی در عین حال که فوق العاده خنده داره میشه گفت قصه فراز و نشیب آدم هایی که ما هر روز تو دور و برمون می بینیم یا دست کم خودمون یکی از آدماییم! :)
آدم هایی که هر کدوم با دراماهای مختلفی تو زندگیشون دست و پنجه نرم می کنن و برای هدف و رویایی که دارن تو تکاپوان :)
خنده در وایکیکی ما رو می خندونه و بهمون یاد میده مهم نیست چند بار شکست خوردیم، مهم نیست مردم درمورد ما و اهدافمون چه نظری دارن، حتی مهم نیست اگه فکر کنن ما احمقیم؛ مهم اینه که ما تمام تلاشمونو بکنیم و به هدفی که تو سرمونه ایمان داشته باشیم :) پس فایتینگ✨
────♡────
خلاصه داستان:
 کانگ دونگ گوو(کیم جونگ هیون)  آرزوش اینه که یه کارگردان بشه ولی متاسفانه اون خیلی بدشانسه. لی جوون کی(لی ایی کیونگ) میخواد مثل پدرش یه بازیگر بزرگ بشه ولی درحال حاضر او یک بازیگر معمولیه. بونگ دو شیک(سون سونگ ون) به سئول اومده تا فیلم نامه نویس بشه ولی همه چیز اونطور که فکر میکرده آسون نیست. مهمانخانه ای که این سه نفر در سئول گرفتن با مشکلات مالی مواجه میشه و بعدش هم سر و کله یه بچه مرموز ش پیدا میشه…
────♡────
پ.ن: به خاطر اون نینی کیوت تو سریال (سول) از وسایل نینی جات طور هم در درکور عکسش استفاده کردیم!
────♡────

 


 

شادمانی شما غمی است که نقاب از چهره خود برداشته باشند.

و همان چاهی که از عمقش صدای خنده های شما به آسمان می رود،

اغلب با اشک های شما پر گشته است.

مگر نه اینست؟

هر چه غم بیشتر به اعماق وجود شما دست بیاندازد، می توانید شادمانی بیشتری را در وجودتان جمع کنید.


تو پست های قبل درمورد کتاب "نغمه های زندگی" براتون حرف زدم.☕

────♡────


نام کتاب: نغمه های زندگی
✒نام نویسنده: جبران خلیل جبران

 


 

وقتی حیوانات به مزرعه تسلط می یابند، تصور می کنند زندگی بهتری در انتظار آنهاست. آنها در رویاهایشان دنیایی را در نظر می آورند که در آن همه ی حیوانات با هم برابرند و در تمامی اموال و مستقلات سهیم هستند.
اما به زودی خوک ها کنترل اوضاع را به دست می گیرند و یکی ار آنها به نام ناپلئون رهبری همه ی حیوانات را به عهده می گیرد!

 

"عه چه قدر شبیه ما!"

 

این کتاب رو تو پست های قبل معرفی کردم،

می تونید از کتابخونه پیداش کنین.


──── ♡ ────
نام کتاب: قلعه حیوانات
✒نام نویسنده: جرج اورول
نام مترجم: ز-علیزاده
نام انتشارات: انتشارات یاران
──── ♡ ────


بدانید و آگاه باشید که قراره بیشتر از این ها با این دیواره آشنا بشوید.

یه جوریه که مامانم که خوشش نمی اومد من یه چیزایی بچسبونم به در و دیوار،

اتاقم الان عاشق این دیواره شده و خلاصه و اینا دیگه.

بعد این هر بار که یه چیزی بش اضافه کردم یه عکس ازش اپ میکنم که ببینین.

روی اون کاغذا و رو اون برگه نوتا جملات انرژی+ نوشتم،

(اگه کنجکاوین بدونین چه خبره:>).


■ درونگراها حرف زدن رو دوست ندارن!

□ اشتباه محضه! واقعیت اینه که درونگراها حرف نمیزنن تا وقتی که چیزی وجود داشته باشه که ارزش مطرح کردن داشته باشه‌‌.‌‌اونا از مکالمه های روزمره بی معنی و سلام و احوال پرسی های الکی بیزارن‌‌.‌‌ درباره چیزایی که بهش علاقه دارن یا موضوعاتی که درباره اش اطلاعات خوبی دارن بپرسین و ببینین که اونا تا چند ساعت یا حتی چند روز آینده ساکت نمیشن!


-لوس نشو. چیزی به اسم عشق وجود نداره.

+وجود نداره؟

-نه نداره.

+پس این که ما این جاییم یعنی چی؟

-رابطه، اسمش رابطه ست. ببین همه آدما یه روز رابطه شون تموم می شه. مثلا امروز ازدواج می کنن و یه سال بعد طلاق می گیرن. خب پس عشق کجا میره؟ تموم می شه؟ مگه می شه عشق تموم شه؟

-عشق تموم نمیشه؟

+نه، معلومه که نه!

-پس وجود داره! فقط تموم نشده. یه چیزی درست وسط قلبت، چیزی که تموم نشده!

+اوهوم، خب تو بردی. آره تموم نمیشه. تمومت می کنه مثل خنجری که آروم آروم تا خود استخونت پیش میره، زجر کشت می کنه.

-پس واسه همینه که انکار می شه؛ چون درد داره!


نینا، راوی و نویسنده‌ی کتاب تولستوی و مبل بنفش»  برلی غلبه بر ملال و اندوه از دست‌دادن شریک تجربه‌های کودکی‌اش، یعنی خواهر بزرگ‌ترش آن‌ماری، راه و روشی خاص پیش می‌گیرد تا در خلال آن به زندگی عادی خویش بازگردد و از اندوه و تلاش برای مواجه با آن، فرصت زیستن دوباره و امید به زندگی را برای خود و اطرافیانش که همچون او با غم‌ِ ازدست‌دادن مواجه هستند، رقم بزند.

یک سال، هر روز یک کتاب!» این نسخه‌ی پیچیده‌شده‌ای است که نینا برای خودش و برای تمام لحظه‌هایی که ناتوان از تحمل و صبوری در برابر رنج و اندوه است، می‌پیچد. او برای کنارآمدن با غم، برای خودش فراموشی را تجویز نمی‌کند. او برای کنار آمدن با غم، مواجه با غم را تجویز می‌کند. برای همین است که به کتاب‌ها روی می‌آورد تا همچون راهنمایانی فانوس‌به‌دست، در غم او شریک باشند و همراه با شخصیت داستان‌ها، هزار زندگی نازیسته را زندگی کند و هزار غم تجربه‌نکرده را به جان بخرد. در جایی از کتاب از زبان نینا می‌خوانیم که یگانه پاسخ به اندوه، زندگی‌کردن است. زندگی‌کردن همراه نظرداشتن به گذشته. به‌خاطرآوردن آن‌هایی که ازدست داده‌ایم و درعین‌حال، با امید و اشتیاق به جلو گام‌برداشتن و آن حس امیدواری و فرصت‌داشتن را ازطریق محبت، سخاوتمندی و هم‌دردی انتقال‌دادن.»

نینا، مادر چهار فرزند و زنی سردوگرم چشیده است که برای رهایی و فارغ‌شدن از غم مرگِ خواهر، یک سال از عمرش را وقت خواندن می‌کند؛ خواندنی منظم و متعهدانه!

از نظر نینا هر کتاب و روایتی، حرفی برای گفتن دارد و این ما هستیم که آنچه را منتظر دریافتش هستیم، از میان کلمه‌ها و روایت‌های نویسنده درمی‌یابیم.

 

شما با خوندن این کتاب تجربه خوندن چندین کتاب دیگه رو هم به دست می یارین و این واقعا برای من جالب و هیجان انگیز بود.smiley
♡~-~♡~-~♡
نام کتاب: تولستوی و مبل بنفش
✒نویسنده: نینا سنکویچ
ترجمه: لیلا کرد
انتشارات: کتاب کوله پشتی
تعداد صفحات: ۲۷۰
قیمت چاپ اول: ۲۳۰۰۰ تومان



خب بعضی موقعا پیش میاد که به خاطر بعضی مسائل از آدمای دورمون حتی شده برای یه مدت کوتاه دوری می کنیم تا تنها باشیم یا اینکه به یه شهر یا کشور جدید نقل مکان می کنیم و هیچ دوستی فعلا نداریم یا اصلا آدمی هستیم که دوست نداریم با کسی دوست بشیم ( اجباری در کار نیست که)


اون وقت به این فکر کردین که چه جوری وقتمونو بگذرونیم که خوش هم بگذره؟!
من بهش فکر کردم و یه چیزایی رو از سایتای خارجی پیدا کردم و ترجمه کردم؛ یه سریاشم که تجربه خودم بود براتون نوشتم

 

اینم لیست خدمت شما:
1.پیاده روی کردن؛ میتونه همراه هدفون و هندزفری، آهنگ مورد عداقه تون و یه جفت کتونی راحت باشه.
2.طرح زدن رو ناخن؛ خودم تو این کار خوب نیستم:)
3.پختن یک غذای جدید؛ امروز اینو امتحان کردم خیلی حس خوبی داشت^^
4.خوندن کتاب یا رفتن به کتابفروشی؛ اگه حس فوق العاده شو تجربه نکردی خیلی تباهی:)))
5.درست کردن و نوشتن بولت ژورنال
6.حمام طولانی و ریل با آب گرم^^
7.شوهای موردعلاقه تو ببین؛ مثلا اگه کیپاپری بشین ریلیتی شوهای گروهتو ببین✌️
8.مدیتیشن. یک کلمه مه!
9.اتاق یا کمد لباستو منظم کن؛ میبینی که ناخودآگاه چقدر رو حالت تاثیر خوب گذاشته!
10.یه میکاپ جدید رو امتحان کن و با اون میکاپ عکس بگیر!
11.اطراف محل زندگیتو کشف کن؛ مثلا من چند وقت پیش این کارو کردم و دوتا کافی شاپ تو نزدیکی خونه مون پیدا کردم و کلی هم خر ذوق شدم:)))
12.ویدئوهای بامزه تو یوتوب ببین.
13.روی صورتت ماسک بذار.
14.آلبومی رو که هنوز گوش ندادی، پلی کن و گوش بده.
15.به یه تئاتر کمدی برو.
16.به موزه های شهرتون برو.
17.یه نامه دست نویس(منظور روی کاغذ نه وورد و لپ تاپ) برای کسی که حواسش به شما هست و مراقبته بنویس.
18.اسکراب مخصوص صورتت بساز.
19.برای یه قهوه/چای به یه کافی شاپ برو؛ می تونی یه کتابم با خودت ببری. می تونی کافی شاپای مختلفو امتحان کنی^^
20.موضوعاتی رو که در موردش کنجکاوی سرچ کن و راجع بهش اطلاعات بیشتری به دست بیار.
21.یه پلی لیست از آهنگای مورد علاقه ت درست کن.
22.طرز تهیه یه دسر ساده رو سرچ کن و درستش کن.
23.رزومه خودتو تنظیم کن!
24.یه نامه به خود گذشته یا آینده ت بنویس :)
25.درمورد سرنوشت و بیوگرافی آیدل های مورد علاقه ت تحقیق کن.
26.به یه پادکست انرژی مثبت گوش بده.
27.به سینما برو.
28.به وبسایت مورد علاقه ت سر بزن؛ مثلا من وبسایت رنگی رنگی، سیب اسکچ، رد بابل و سومپی رو دوست دارم:]
29.طراحی یا نقاشی کن یا یه کتاب رنگ آمیزی بخر و رنگ کن؛ خیلی باحاله!
30.یه داستان بنویس؛ حالا نه رمان یه داستان کوتاه!
31.یه مدل موی جدید رو امتحان کن؛ می تونه یه رنگ موی جدید هم باشه (اگه اجازه شو داری:|)
32.برنامه پینترست نصب کن و عکسای مورد علاقه تو پین کن.
33.برنامه پیکس آرت نصب کن؛ می شه با استیکراش کلی عکسای باحال درست کرد؛ این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره~_~
34.دکور اتاق یا خونه تو عوض کن؛ خیلی حسش فوق العاده ست باور کن!
35.یه کار خیر داوطلبانه انجام بده؛ حس مفید بودن پیدا می کنی^^
36.لباساتو از کمد در بیار و ببین کدوم با کدوم بیشتر می آد؛ کنار هم بذار و ازشون عکس بگیر؛ هر موقع خواستی بیرون بری یه سر به اون عکسا بزن و ببین میخوای چه تیپی بزنی! ؛)
37.یه برنامه غذایی برای خودت بنویس^*^
38.یه لیست بنویس به اسم "آرزوهای خریدنی"؛ دلت می خواد چیا داشته باشی؟ چی بخری؟
39.برو خرید و اگه از چیزی خوشت اومد بخرش و اهمیتی نده که یعنی فلانی اینو میپسنده؟ مهم اینه که تو پسندیدی!
40.یه سریال دانلود کن یا بخر (حالا هر چی.) و ببین!

خب اینا ایده های من بود.
شما هم اگه ایده ای دارین تو کامنتا بگین بقیه هم استفاده کنن :)))
بوس پس کله تون smiley


■ همه درونگراها خجالتی هستن!

□ می دونین حقیقتش اینه که درونگراها به یه دلیل برا تعامل با آدما نیاز دارن.

اونا فقط محض اینکه ارتباط برقرار کرده باشن شروع به حرف زدن نمی کنن!

اگه شما می خواین با یه درونگرا ارتباط برقرار کنین خیلی ساده فقط کافیه شروع به حرف زدن کنید!

نگران نباشین که اینکار ممکنه ناراحتشون کنه!

قدم اول رو بردارین و انتظار یه مکالمه آروم و خوب رو داشته باشین!


■ درونگراها حرف زدن رو دوست ندارن!

□ اشتباه محضه!

واقعیت اینه که درونگراها حرف نمی زنن تا وقتی که چیزی وجود داشته باشه که ارزش مطرح کردن داشته باشه‌‌.‌‌

اونا از مکالمه های روزمره بی معنی و سلام و احوال پرسی های الکی بیزارن‌‌.‌‌

درباره چیزایی که بهش علاقه دارن یا موضوعاتی که درباره اش اطلاعات خوبی دارن بپرسین و می بینین که اونا تا چند ساعت یا حتی چند روز آینده ساکت نمی شن!


~چه جمله هایی درونگراها رو می ترسونه؟~

*این یک پروژه گروهیه!*

درونگراها به طور کل وقتی پروژه هارو تنهایی جلو می برن بهتر کار می کنن. چون می تونن راحت و بدون مزاحمت بقیه روی کارشون تمرکز کنن. اونها مثل برونگراها تمایلی به بلند بلند فکر کردن ندارن، معمولا افکار، احساسات و ایده هاشون رو به صورت درونی پردازش و طبقه بندی می کنن.
برای درونگراها، پروژه های گروهی تو مدرسه یا محل کار یعنی کنار اومدن با تغییر یهویی برنامه ها و بحث و مشکلات گروهی. اونا به خوبی می دونن که نه فقط بخاطر پیش بردن کار و مشکلات سر راه پروژه، بلکه به خاطر تلاششون برای هماهنگ شدن با بقیه قراره حسابی از نظر روحی و جسمی خسته بشن.


~چه جمله هایی درونگراها رو میترسونه؟~

 "اینترنت قراره از کار بیفته!"

اینترنت جایگاه مقدسی تو زندگی اکثر درونگراها داره.

بهشون امکان جستجو و دسترسی به هرچیزی که میخوان درباره اش بدونن رو می ده.

کمکشون می کنه تا با مردم در اتباط بمونن، بدون اینکه مجبور باشن از خونه برن بیرون و حضوری اون اشخاصو ملاقات کنن.

مکان دوست داشتنی پر شده از فیلم و بازی و سرگرمی های مورد علاقه شون.

اینترنت از بین بره؟
مغز درونگراها: بترس، فقط بترس!


 


عاشقانه ای آرام و کلاسیک.
این داستان خیلی لطیف و ملیحه
یه ظرافت خاصی داره
به اندازه ی لطافت و ظرافت دونه های سفید مراورید اصل.
قلم نرم و روح نواز نویسنده ش زمان رو ازتون میگیره؛ طوری که نمیشه کتاب رو رها کرد! :)
داستان در هلند و بر اساس تابلویی به همین اسم که وارمر نقاش هلندی کشیده روایت میشه؛ که در واقع میشه گفت بخشی از سرنوشت وارمره!
──── ♡ ────
نام کتاب: دختری با گوشواره مروارید
✒نام نویسنده: تریسی شوالیه
نام مترجم: طاهره صدیقیان
نام انتشارات: کتابسرای تندیس
──── ♡ ────


 

اولین ها همیشه ماندگارند!
قانون خاطرات می گوید: هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم، در ذهنمان تبدیل به یک حفره ی عمیق می شود. حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره ی دیگری پر نخواهد شد.
اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند. آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرار های بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند. درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است!
اولین ها علایق و نفرت های ما را می سازند.
درست مثل مزه ی اولین خرمالویی که خورده ایم. اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود.
اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست.
گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند.
اولین اعتماد، اولین خواستن، اولین دوست داشتن باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد.
هیچ انسانی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیامده است؛ تجربه ی اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود.
اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند.
مراقب اولین ها باشید،
" اولین ها همیشه ماندگارند! "
#حسین_حائریان
♡~♡~♡
پ.ن: متنو همینجوری دوست داشتم و گذاشتم ربطی به حال روحیم نداره دوست عزیز! :|
پ.ن.2: این تابلو اولین تابلوییه که کشیدم:))) اولین ها همیشه ماندگارند.
پ.ن.3: نقاشی با رنگ روغنو دوباره شروع کنم؟!


سرما خوردم و حالم خوب نیست.

بی جون افتادم گوشه مبل و کانال اون ور آبی می بینم.

یه برنامه یه لیست از سریال های ترکی رو تهیه کرده که

پایان خوششون تو ذهن ها ماندگار شده.

همه می خندن،

همه به آرامش رسیدن،

همگی دور میز صبحونه یا شام نشستن و هیچ دغدغه ای ندارن.

به این فکر می کردم کاش.

پایان سریال ما هم برسه دیگه!

نه؟


Aşik insanlar hayatda iki kez öliyoar, birisi normal bildiğimiz ölum ve birisise sevdiğinden ayrilinca başveren ölum
Inanmiyorsan sevgilisini kayb etmiş bir aşikin gözlerine bak, orda hala nefes alan bir jesedi gore bilirsin
ترجمه: آدم های عاشق دو بار در زندگی می میرند، یک بار به مرگ طبیعی و یک بار زمانی که از معشوقشان جدا می شوند!
اگر باور نمی کنی به چشمان عاشقی که معشوقش را از دست داده نگاه کن، آن جا جسدی را که می تواند نفس بکشد خواهی دید!

*دلنوشته ها خودم نوشتند*


Aşik insanlar hayatda iki kez öliyloar, birisi normal bildiğimiz ölum ve birisise sevdiğinden ayrilinca başveren ölum
Inanmiyorsan sevgilisini kayb etmiş bir aşikin gözlerine bak, orda hala nefes alan bir jesedi gore bilirsin
ترجمه: آدم های عاشق دو بار در زندگی می میرند، یک بار به مرگ طبیعی و یک بار زمانی که از معشوقشان جدا می شوند!
اگر باور نمی کنی به چشمان عاشقی که معشوقش را از دست داده نگاه کن، آن جا جسدی را که می تواند نفس بکشد خواهی دید!

*دلنوشته ها خودم نوشتند*


داستان در مورد مردی روسی هستش که کارمند دولته و اسمش آقای یاکوف پتروویچ گالیادکین هست.
آقای گالیادکین یه مرد معمولی نیست، این رو تقریبا از اولین صفحات کتاب هم میشه فهمید.
این رمان با توجه به فضای بیمارگونه ای که شخصیت اصلی رمان فراهم کرده میشه گفت ژانری روانشناسانه داره. (البته به نظر بعضی مخاطبین آقای کالیادکین بیمار نیست!)
من فکر میکنم همه ما در یک برهه خاص از زندگی یا شاید در تمام طول سال های زندگیمون یک آقای گالیادکین مخفی در وجودمون داریم.
گالیادکین میگه: "من تنها هستم و آن ها همه با هم!"
این جمله براتون آشنا نیست؟
همه ما حداقل یک بار هم که شده تو زندگیمون این احساس رو داشتیم؛ مخصوما ما درونگراها!
گالیادکین در واقع تمام انسان های جامعه مدرن هست. انسان هایی با دو نقاب متفاوت یا بهتره بگیم انسان هایی با یک همزاد جعلی!

انسان هایی که فکر میکنن همه با خود واقعی اون ها دشمن هستن پس باید حوری تغییر کنن تا بتونن با این تغییر این دشمن ها رو به دوست بدل کنن!
انسان هایی که گاهی در تلاشند تا از خود واقعیشون فرار کنند، لبخند بزنند، در اجتماع حضور پیدا کنند و برای بالا رفتن از پله های موفقیت طریقه چاپلوسی برای مافوق رو طی کنند؛ در حالی که خود واقعی اون ها از زیر پوسته همزادشون فریاد می کشه که من این چیزی که شما می بینید، نیستم!
♡~~♡~~♡~~♡
نام کتاب: همزاد
✒نویسنده: فیودور داستایوفسکی
مترجم: سروش حبیبی
انتشارات: نشر ماهی


امروز که داشتم زیر تیغ تاوان رو ویرایش میکردم به بخشهایی رسیدم که یادم رفته بود اینا رو خودم نوشتم و چند دقیقه روشون مکث کردم. این هم یکی از عجایب نویسندگیه دیگه!

پ.ن: این آخرین ویرایشه این رمانه.

باز هم اگه به این قسمت ها رسیدم باهاتون به اشتراک میگذارم.smiley


■ درونگراها هیچ آدمی رو دوست ندارن!

□ اگر اون قدر خوش شانسین که یک درونگرا شما رو دوست خودش تصور میکنه، شما احتمالا یک همراه وفادار تا آخر عمرتون با خودتون خواهید داشت. به محض اینکه شما بتونید اعتماد و احترامشون رو جلب کنین، شما وارد دایره افراد مورد علاقه شون میشین.


بعد از سه سال زندگی با این رمان بالاخره نقطه پایانی برایش گذاشته شد.

ظهرهای تابستان را جلوی کولر،

شبهای زمستان پتو پیچ چسبیده به شوفاژ تا نیمههای شب،

غرغرهای مادرم که می گفت:

"بسه دیگه کور شدی آنقدر زل زدی به آن لبتاپ!"

و تا میگفتم رمان. لحنش مهربان میشد و میگفت:

"یه استراحتی بکن جان مادر!"

لحظه به لحظه ای را که با این رمان گذراندم خوب به خاطر دارم.

کار اول است و بیشک بینقص نیست. آدم کمالگرایی هستم و مدام با خودم میگویم میتوانست بهتر باشد، اما باز خوی متواضعم گوشزد میکند که تو هوگو و دوما که نیستی! ته تهش یک نویسنده نو قلمی.smiley

امیدوارم عاقبت بخیر شود و درخور نگاه زیبا و زمان ارزشمندتان باشد.heart

 


اونجایی که رضا بهرام میگه:

"بی عشق جهان یعنی، یک چرخش بی معنی"

زیباترین جمله ای هست که میشه براش قاب طلا گرفت

و زد روی سینه دیوار و ساعت ها بهش زل زد!

ولی نه برای عشق های دایرکتی و اینستاگرامی و

چرا بی شب بخیر خوابیدی و صبح بخیر یادت رفت!

فقط برای یک عشق.

اون عشقی که مثل خون در رگ هامون جاریه،

مثل قلب تو سینه مون میتپه،

مثل صداست در گوشمون،

مثل نور در چشممون،

مثل کلمه روی زبانمون،

مثل قدرت دستامون،

مثل نای موندن و رفتن در پاهامون.

یک عشقی که هیچ آسیبی ازش نمیبینی،

عشق به اونی که گفت فقط بخوان مرا تا اجابت کنم تو را.

بدون این عشقه که جهان یک چرخش بی معنیست!

 


دلتنگی حال عجیبی است،
قاتل بی رحمی ست.
دلتنگی ظالم،
به یک باره نمی کشد،
نه مثل تیزی لبه ی تیغ،
نه مثل داغی گلوله ی تفنگ،
نه مثل زبری طناب دار،
نه مثل دِشنه و خــَدَنگ.
دلتنگی  جُـزام  است!
چون خوره ای وحشتناک
ذره ذره ی نشاط روحت را می جود!
تابه خودبیایی،
میبینی
یک گوشه
در آخرین ایستگاه زندگـی،
به استقبال مــرگ ایستاده ای!
#میناشیردل


شبیه زنی است
که مرد خانه است
روی دوش راستش کیفش را محکم چسبیده
و در دست چپش سبزی و نان و اندکی گوشت.
در آخرین ساعات عصر منتظر تاکسی ایستاده و
آخرین خبرهای تحریم را می‌خواند
روی رومه های چیده شده‌‌‌ی مقابل دکه.!

#میناشیردل 


تکنیک آرام سازی ذهن 

روزانه به مدت چند دقیقه تمام حرفهاى درون ذهن خود را بنویسید و آنها را بخوانید.
تمام گفتگوهای ذهنی خود، تمام شکایتها، همه نگرانی ها و اضطراب ها را بنویسید و سپس بعد از چند روز آنها را بخوانید.

متوجه خواهید شد بسیاری از آنها فقط مسائل سطحی‌ان و اصلا مشکل بزرگی نیستند.

حتما امتحان کنید!
با این کار کم کم دست از نشخوار ذهنی برداشته و آرامش بیشتری خواهید داشت.


می‌توانید آنچه دیگران فکر می‌کنند را احساس کنید؟

این بدان معنی نیست که شما روانشناس باشید، اما نشانه‌هایی از آن در شما وجود دارد. اگر شما می‌توانید آنچه را که مردم می‌گویند نگفته درک کنید و حدس بزنید و یا احساسات آن‌ها را بسنجید، این نشانه مطمئنی ست که شما باهوش هستید. افراد باهوش تقریبا می‌توانند آنچه فردی دیگر حس می‌کند یا به آن فکر می‌کند را احساس کنند. برخی از روانشناسان معتقدند همدلی، سازگاری با نیاز‌ها و احساسات دیگران و نشان دادن حساسیت به این نیازها، عنصر هسته‌ای هوش احساسی است. افرادی که از نظر احساسی باهوشند، علاقه زیادی به برقراری ارتباط با افراد جدید دارند و دوست دارند چیز‌های جدیدی درباره آن‌ها بیاموزند.


تکنیک آرام سازی ذهن 

روزانه به مدت چند دقیقه تمام حرفهاى درون ذهن خود را بنویسید و آنها را بخوانید.
تمام گفتگوهای ذهنی خود، تمام شکایتها، همه نگرانی ها و اضطراب ها را بنویسید و سپس بعد از چند روز آنها را بخوانید.

متوجه خواهید شد بسیاری از آنها فقط مسائل سطحی‌ان و اصلا مشکل بزرگی نیستند.

حتما امتحان کنید!
با این کار کم کم دست از نشخوار ذهنی برداشته و آرامش بیشتری خواهید داشت.


 

می‌توانید آنچه دیگران فکر می‌کنند را احساس کنید؟

این بدان معنی نیست که شما روانشناس باشید، اما نشانه‌هایی از آن در شما وجود دارد. اگر شما می‌توانید آنچه را که مردم می‌گویند نگفته درک کنید و حدس بزنید و یا احساسات آن‌ها را بسنجید، این نشانه مطمئنی ست که شما باهوش هستید. افراد باهوش تقریبا می‌توانند آنچه فردی دیگر حس می‌کند یا به آن فکر می‌کند را احساس کنند. برخی از روانشناسان معتقدند همدلی، سازگاری با نیاز‌ها و احساسات دیگران و نشان دادن حساسیت به این نیازها، عنصر هسته‌ای هوش احساسی است. افرادی که از نظر احساسی باهوشند، علاقه زیادی به برقراری ارتباط با افراد جدید دارند و دوست دارند چیز‌های جدیدی درباره آن‌ها بیاموزند.


 

خستگیهایم

شبیه زنی است

که مرد خانه است

روی دوش راستش کیفش را محکم چسبیده

و در دست چپش سبزی و نان و اندکی گوشت.

در آخرین ساعات عصر منتظر تاکسی ایستاده و

آخرین خبرهای تحریم را می‌خواند

روی رومه های چیده شده‌‌‌ی مقابل دکه.!

 

#میناشیردل 


 

دلتنگی حال عجیبی است،
قاتل بی رحمی ست.
دلتنگی ظالم،
به یک باره نمی کشد،
نه مثل تیزی لبه ی تیغ،
نه مثل داغی گلوله ی تفنگ،
نه مثل زبری طناب دار،
نه مثل دِشنه و خــَدَنگ.
دلتنگی  جُـزام  است!
چون خوره ای وحشتناک
ذره ذره ی نشاط روحت را می جود!
تابه خودبیایی،
میبینی
یک گوشه
در آخرین ایستگاه زندگـی،
به استقبال مــرگ ایستاده ای!


#میناشیردل


 

 

اونجایی که رضا بهرام میگه:

 

"بی عشق جهان یعنی، یک چرخش بی معنی"

 

زیباترین جمله ای هست که میشه براش قاب طلا گرفت

و زد روی سینه دیوار و ساعت ها بهش زل زد!

ولی نه برای عشق های دایرکتی و اینستاگرامی و

چرا بی شب بخیر خوابیدی و صبح بخیر یادت رفت!

فقط برای یک عشق.

اون عشقی که مثل خون در رگ هامون جاریه،

مثل قلب تو سینه مون میتپه،

مثل صداست در گوشمون،

مثل نور در چشممون،

مثل کلمه روی زبانمون،

مثل قدرت دستامون،

مثل نای موندن و رفتن در پاهامون.

یک عشقی که هیچ آسیبی ازش نمیبینی،

عشق به اونی که گفت فقط بخوان مرا تا اجابت کنم تو را.

بدون این عشقه که جهان یک چرخش بی معنیست!

 


 

 

■ درونگراها هیچ آدمی رو دوست ندارن!

□ اگر اون قدر خوش شانسین که یک درونگرا شما رو دوست خودش تصور میکنه، شما احتمالا یک همراه وفادار تا آخر عمرتون با خودتون خواهید داشت. به محض اینکه شما بتونید اعتماد و احترامشون رو جلب کنین، شما وارد دایره افراد مورد علاقه شون میشین.


 

-فصل اول-

 

چادر مشکی اش را روی سرش محکم کرد و روبند سفید رنگش را روی صورتش انداخت. چشمان درشت مشکی اش هنوز پشت آن توری سفید روی روبند به زیبایی می درخشید.

گویی از چیزی یا کسی هراس داشت. سرش را به آرامی از لای در چوبی بیرون برد و با ندیدن هیچ کسی در ان حوالی، از آن خانه ی کاه گلی بیرون زد.

گام های سریع و بلندی برمی داشت. ضربان قلبش به شماره افتاده بود. با آن همه آشوب و اضطراب از چه می گریخت؟

بار اولی که پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود. پیچ کوچه و پس کوچه های تنگ و باریک را با آن خانه های کاه گلی، یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.

سرعت گام هایش بیشتر شد و بار دیگر نگاهی به پشت سرش انداخت. باز کسی نبود. مضطرب رو چرخاند به راهش ادامه بدهد که.

صدای فریاد وحشتناکش در گوشم پیچید و هراسان از خواب پریدم!

 

کلافه روی تخت نشستم و دستی یک لیوان اب به سمتم گرفت.

سرم را که بالا بردم، نگاه تار خواب آلدوم بهنگاه پر شیطنت ترانه گره خورد.

چشمان بادامی و عسلی اش را در حدقه چرخاند و با طعنه گفت:

_بازم خواب اون خاله خان باجی رو دیدی که داره از دست یکی فرار می کنه؟

لیوان آب را از دستش گرفتم و با بی حوصلگی پرسیدم.

_ساعت چنده؟ اصلا تو تو اتاق من چی کار می کنی؟

شانه ای بالا انداخت و جواب داد.

_بیا و خوبی کن. داره دیرت میشه، کلاس داری.

با شنیدن کلمه کلاس، آب داخل لیوان، ته گلویم پرید و به سرفه افتادم. با چشمان گردی لیوان را ردی میز کوبیدم و به سرعت از جایم برخاستم.

***


از اتاقم بیرون زدم و گفتم:

_ترانه اگه می خوای من رو برسونی زود باش، من آماده ام.

ترانه مثل همیشه شیک بود و آرایش غلیظی و دلربایی داشت. نگاهش را روی هودی گشاد مشکی و ونس های راحتی من چرخاند و در حالی که رو به مامان می کرد گفت:

_همین کارها رو میکنه که تا الان یه مگس نر دور سرش نچرخیده! ترلان این چه وضعشه؟

مامان که کاملا با ترانه هم سلیقه و هم سیاق بود، سری به نشانه تاسف تکان داده و به آشپزخانه رفت.

با خونسردی جواب دادم.

_من همین طور که هستم راحت و خوشحالم. کاری هم با تیغ و آمپول دکترا ندارم.

ترانه همان طور که از پشت سرم از خانه بیرون می آمد داد زد.

_الان تیکه انداختی دیگه؟
 

ترانه خواهر کوچکترم همیشه نقطه مقابل من و بر خلاف من نور چشمی مادرم بوده است.

چشمان بادامی عسلی رنگش در مقابل چشمان درشت مشکی من، لب های درشت پرتز شده اش در مقابل لب های معمولی و کوچک من، دماغ جراحی شده اش در مقابل دماغ معمولی من، قد بلندش در مقابل قد کوتاه من و صورت زاویه دارش در مقابل صورت کوچک من که باعث می شد کسی باور نکند او خواهر کوچکتر است!

تفاوت دنیایمان از مرز هیاهو و شیطنت های او بود تا سکوت و آرامش دنیای من، کفش های پاشنه دار و لباس های شیک او بود تا کتانی ها و هودی های من!

ترانه در تولد هجده سالگی اش بابا را مجبور کرد که برایش ماشین بخرد. برای من مهم نبود که با مترو و تاکسی و یا گاها با ماشین ترانه جا به جا شوم.

بر خلاف ترانه که من را خز» خطاب می کرد؛ من از قدم زدن در میان آدم ها با رویاهایی متفاوت، از دیدن دست فروش های کنار خیابان، گل فروش های سر چهار راه، شنیدن آواز نوازنده های خیابانی و حس بوی لبوهای سرخ و گرم در یک روز سرد برفی لذت می بردم.

***


ترانه ماشینش را در پارکینگ دانشگاه پارک کرد و قبل از این که پیاده شویم گفت:

_ترلان؟

_بله؟

چرخید و از روی صندلی عقب جعبه صورتی رنگی را برداشت و به طرفم گرفت. با آن لبخند شیرین و شیطنت آمیزش گفت:

_تولدت مبارک!

تبسم کمرنگی روی لبم نشست و پرسیدم.

_برای منه؟

ترانه چشمانش را در حدقه چرخاند.

_ [دهن کجی میکند] برای منه؟ بازش کن ترلان انقدر حرصم نده!

 

روبان دانتلی سفید دور جعبه را باز کردم و درش را برداشتم. یکی از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز که در لیست کتاب هایم بود، یک ماگ خوش رنگ و یک نشانگر کتاب که به شکل یک پر فی طلایی رنگ بود.
 

بروهایم را بالا انداختم و با پوزخندی گفتم:

_خوش حالم که با یه جعبه پر از لوازم آرایش و چند تا دی وی دی آموزش خودآرایی رو به رو نشدم!

_خیلی خوشحال میشدم اگه همچین چیزی بهت می دادم ولی خب اگه بعد بیست سال زندگی نشناسمت که باید بمیرم!. بیست و سه سالگی مبارک.

_ [با تبسمی که فقط لب هایم را کش می آورد] سپاس گذارم!

***

ترانه سال دوم معماری و من هم دانشجوی ترم آخر مرمت بناهای تاریخی بودم. بر خلاف مامان و ترانه، من عاشق رشته ام بودم. پدرم هم همیشه مردی خنثی بود!

آخرین کلاس از دومین ترم دوره ارشد را پشت سر گذاشتم. همه دانشجوها جزوه هایشان را بستند. با توجه به تعداد کم دانشجوها و این که استاد شمسایی همه مان را از دوره کارشناسی به خوبی می شناخت، نیازی به حضور و غیاب نبود.

استاد شمسایی پروفسور مسن، خوش رفتار و با تجربه ای در حوزه تحصیلاتی ما بود و از این رو برای همه قابل احترام بود.

کوله ام را روی دوشم انداختم بروم که استاد شمسایی گفت:

_ترلان شایگان؟

رو به استاد شمسایی کردم که گفت:

_تو بمون!

کنار استاد شمسایی ایستادم و با لبخند گفتم:

_در خدمتم استاد.

_خدمت از ماست جوان. موضوعی هست که باید راجع بهش صحبت کنیم.

_چه موضوعی؟

_همه بچه ها غیر از شما کار روی پایان نامه رو شروع کردن. خب ترلان شایگان نمی خواد کاری بکنه؟

_استاد شرمنده ام. ترلان شایگان هنوز نمی دونه چی کار باید بکنه؟ یعنی نمی خوام یه چیز پیش پا افتاده باشه. چیزی که فقط از سرم باز کنم و بره. می خوام یه کار فوق العاده باشه، برای همین هم هنوز ذهنم درگیره.

استاد شمسایی که از بالای عینک بیضی اش ورقه های مقابلش را نظم می داد، سرش را به نشانه تایید حرف هایم تکان می داد.

_پس می خوای یه کار فوق العاده بکنی درسته؟

_بله استاد.

_من یه کار فوق العاده می تونم بهت پیشنهاد بدم، البته اگه موقعیتش رو داشته باشی.

برای لحظه ای گویی حسی ته دلم جوشید.

_میشه بیشتر توضیح بدید استاد؟

_ترمیم و مرمت عمارت زاهدیان.

ابروهایم بالا پرید و پرسیدم.

_عمارت زاهدیان؟ کجا هست؟ تا حالا اسمشو نشنیده بودم.

استاد شمسایی از بالای عینک بیضی اش نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و با پوزخندی گفت:

_نبایدم بشنوی!

_مگه کجا هست؟

_شایگان تو به نفرین و جادو و جنبل معتقدی؟

گوشه لبم را کج کردم و جواب دادم.

_معلومه که نه!

_پس تو دقیقا همون آدمی هستی که باید اون جا رو مرمت بکنه!

پوزخندی زدم.

_منظورتون اینه که اون جا نفرین شده ست؟ چه مسخره!. ببخشید.

_برای همینه که میگم این فقط کار توئه!

لب هایم را روی هم فشار دادم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم که استاد شمسایی دوباره گفت:

_می تونی بری کاشان؟

چشمانم در حدقه گرد شد و تکرار کردم.

_کاشان؟

استاد شمسایی که بر خلاف من خیلی هم آرام به نظر می رسید جواب داد.

_بله کاشان!

به من من کردن افتادم.

_خب استاد.

استاد شمسایی کیفش را جمع کرد و برداشت و با همان آرامش همیشگی اش گفت:

_شایگان آدم ها همیشه برای زندگیشون برنامه های ریز و درشت می چینن ولی هیچ کدوم اون ها هنوز تعبیر خواب های عجیبی که زندگی براشون دیده رو نمی دونن. دو روز بهت وقت میدم تا فکرهات رو بکنی، روز خوبی داشته باشی شایگان.

استاد شمسایی با آن آرامش مرموزش رفت و من را با درگیری ذهنی جدیدی تنها گذاشت.

حال من مانده بودم و یک دوراهی روانی بزرگ، بروم یا نروم؟

 


این کتاب براساس فیلمی به همین نام نوشته شده‌؛ و طبق باور شبه علمی "قانون جذب" مدعیه که افکار ما میتونن مستقیما دنیای ما را بسازن! یعنی ما به هر چیزی که فکر کنیم و انرژی بدیم چه مثبت و چه منفی اون رو به زندگیمون جذب می کنیم.
کتاب در هر فصل راز رو در مورد موضوعات مختلفی توضیح داده که از فصل های آن میشه به آشنایی با راز، چگونگی کاربرد راز در زندگی، توانمندی راز، راز در جذب ثروت و روابط و. اشاره کرد؛ که در هر فصل در مورد این که چگونه می توانیم قانون جذب رو در این موضوعات به کار ببریم توضیح داده.
این کتاب به ۴۴ زبان ترجمه شده و ۲۱ میلیون کپی آن فروش رفته‌.
جنجال های زیادی در مورد این کتاب وجود داره که بعضی ها معتقدن ازش نتیجه گرفتن و بعضی ها میگن چنین چیزی از ریشه و بن غیر علمی و غیر منطقیه!
شما جزء کدوم دسته اید؟
من خودم جزء اون دسته ای هستم که میگه این کتاب قرار نیست معجزه خاصی در زندگیتون بکنه یک شبه شما رو ثروتمند بکنه یا تو یک رابطه عاطفی همه چی تمام قرار بده؛ اما میتونه دیدگاه و نگرش شما رو به زندگی مثبت و امیدوارانه تر بکنه.
من شخصا تو برهه ای از زندگی که سرشار بودم از انرژی منفی و استرس این کتلب رو برای خوندن انتخاب کردم و اغراق نکردم اگه بگم باعث شد که به آرامش، صبوری و مثبت اندیشی بیشتری برسم.
──── ♡ ────
نام کتاب: راز
✒نام نویسنده: راندا براون
نام مترجم:
نام انتشارات: نسل نو اندیش
──── ♡ ────


این کتاب براساس فیلمی به همین نام نوشته شده‌؛ و طبق باور شبه علمی "قانون جذب" مدعیه که افکار ما میتونن مستقیما دنیای ما را بسازن! یعنی ما به هر چیزی که فکر کنیم و انرژی بدیم چه مثبت و چه منفی اون رو به زندگیمون جذب می کنیم.
کتاب در هر فصل راز رو در مورد موضوعات مختلفی توضیح داده که از فصل های آن میشه به آشنایی با راز، چگونگی کاربرد راز در زندگی، توانمندی راز، راز در جذب ثروت و روابط و. اشاره کرد؛ که در هر فصل در مورد این که چگونه می توانیم قانون جذب رو در این موضوعات به کار ببریم توضیح داده.
این کتاب به ۴۴ زبان ترجمه شده و ۲۱ میلیون کپی آن فروش رفته‌.
جنجال های زیادی در مورد این کتاب وجود داره که بعضی ها معتقدن ازش نتیجه گرفتن و بعضی ها میگن چنین چیزی از ریشه و بن غیر علمی و غیر منطقیه!
شما جزء کدوم دسته اید؟
من خودم جزء اون دسته ای هستم که میگه این کتاب قرار نیست معجزه خاصی در زندگیتون بکنه یک شبه شما رو ثروتمند بکنه یا تو یک رابطه عاطفی همه چی تمام قرار بده؛ اما میتونه دیدگاه و نگرش شما رو به زندگی مثبت و امیدوارانه تر بکنه.
من شخصا تو برهه ای از زندگی که سرشار بودم از انرژی منفی و استرس این کتاب رو برای خوندن انتخاب کردم و اغراق نکردم اگه بگم باعث شد که به آرامش، صبوری و مثبت اندیشی بیشتری برسم.
──── ♡ ────
نام کتاب: راز
✒نام نویسنده: راندا براون
نام مترجم:
نام انتشارات: نسل نو اندیش
──── ♡ ────


همین چند سال پیش بود.

میانه ی اردیبهشت، اوج بهار، همراه رایحه ی شکوفه ها آمدی.

هوا گرم بود، آسمان آبی و هیجان دیدنت نفس گیر.

نمی دانم تو چند بار جلوی آینه دست روی ته ریشت  کشیدی؛ اما من ده بار رنگ شالم را عوض کردم.

بار اول را می گویم. هوا گرم بود، قلبم پر از طپش تو و دستانم از اضطراب دیدنت سرد.

تو خجالتی بودی و من کم حرف.

لبخند زدم و گفتی:

"چه جو سنگینی! تا به حال اینجوری نشده بودم!"

تا به حال؟ و من آن قدر محو چشمانت بودم که نپرسیدم:

"تا به حال؟ مگر چند بار با دختری که لبخندهایت را دوست داشته قرار ملاقات داشته ای؟"

راستش را بخواهی خواستم بپرسم ولی چشمانت مجال حرف زدن نداد.

اگر از من بپرسی خاطرم نیست که در مورد گرمی هوا صحبت کردیم یا رشته تحصیلی مان؛ فقط خاطرم هست که موقع بازگشت به خانه لبریز از تو بودم.

با هر قدمی که بر می داشتم شکوفه ها در آغوش نسیم به رقص می آمدند و مرغ عشق روی شانه هایم شور عاشقی می خواند.

حالا سال ها از آن نیمه دلخواه اردیبهشت می گذرد و من هر سال در اردیبهشت دختری می شوم بیست ساله که گویی می خواهد برای تمام دوستانش پیامک بفرستد:

"امروز دیدمش!"

اصلا این ها را ول کن. تو بیا و من را پانزدهم اردیبهشت ببین.

همسرم می گوید:

"حواست کجاست؟ غذا ته گرفت!"

دخترم می گوید:

"مامان حواست کجاست؟ چرا خوراکیامو تو کیفم نذاشته بودی؟"

رفیقم می گوید:

"مگه امروز قرار نبود بیای خونه من؟"

خواهرم شاکیست که چرا قرار خریدمان را فراموش کرده ام؟

و من شاکی تر از هر کس درست حوالی چهار عصر پانزدهم اردیبهشت،

رمان "اردی بهشت بردی بهشت" را دست می گیرم و پشت پنجره رو به میدان می نشینم. درست مثل بیست سالگی با آن آرزوی مضحک بچه گانه:

"شاید ماشینش این میدان را دور بزند!"

 

#میناشیردل


 

■ درونگراها تو اجتماع بودن رو دوست ندارن!

□ درونگراها اطلاعات و تجربه هارو خیلی زود دریافت میکنن و به همین خاطر نیازی ندارن مدت زیادی تو یک جمع حضور داشته باشن تا همه چیز دستشون بیاد!
اون ها وقتی تنهان فرصت پردازش اطلاعات و طبقه بندی داده های ذهنیشون رو به دست میارن و همین باعث آرامششون میشه.اینطور نیست که از اجتماع کاملا فراری باشن.فقط تنهایی یا بودن با یه جمع محدود از دوستاشون رو ترجیح میدن.


 

همیشه روزهایی در زندگیمان هستند که فکر می‌کنیم، شاید قرار نیست بگذرند. شاید قرار نیست تمام بشوند. گویی آمده‌اند که ما را تمام کنند، نه این که تمام بشوند.
تمام دوران دانشجویی من از آن روزها بود.
تحصیل در رشته و دانشگاهی که هیچ سنخیتی با روحیاتم نداشت، برای من چیزی جز یک روح خسته به یادگار نگذاشت؛ اما بالاخره تمام شد.
تمام شد و رو سیاهیش برای آن شب‌هایی سختی ماند که هیچ‌کس جز خودم ندانست که چگونه صبح شد. شب‌هایی که از فرط احساس یک استرس وحشتناک نهایت زمان خوابم دو ساعت می‌شد و صبح فردایش سر جلسه امتحان سرگیجه و تهوع امانم را می‌برید.
تمام شد!
همه‌ی آن لحظه‌هایی که استاد از سیم و ال‌ای‌دی و جریان و ولتاژ می‌گفت و دل من پر می‌کشید برای این که یک بار دیگر از دست این فرمول‌ها، وقت آزاد داشته باشم برای کشیدن رنگ‌ها روی یک بوم سفید.
تمام شد!
همه‌ی آن روزهایی که باید می‌دانستم چگونه چهار صفحه برنامه‌نویسی سی‌پلاس‌پلاس و اِی‌وی‌آر یاد بگیرم؛ اما چیزی کنج ذهنم پر می‌کشید برای پیدا کردن اندکی زمان که بتواند چهل صفحه از رمانی که گوشه لب‌تاپ خاک می‌خورد را ویرایش کند.
تمام شد!
همه آن چه که مرا از من واقعی گسیخته بود و گویی در حبس خود زیر شکنجه بی‌رحمانه‌ای دندان علایق واقعی‌ام را می‌کشید و دور می‌انداخت.
تمام شد و من حس کودکی را دارم که سال‌های کودکیش را
پشت میله‌های یک قفس از دست داده.
با این حال هنوز به جبران گذشته برمی‌خیزد؛
چرا که خاطرش مانده آدم کدامین روزهای دشوار بود!

 


 

 

همیشه روزهایی در زندگیمان هستند که فکر می‌کنیم، شاید قرار نیست بگذرند. شاید قرار نیست تمام بشوند. گویی آمده‌اند که ما را تمام کنند، نه این که تمام بشوند.

تمام دوران دانشجویی من از آن روزها بود.

تحصیل در رشته و دانشگاهی که هیچ سنخیتی با روحیاتم نداشت، برای من چیزی جز یک روح خسته به یادگار نگذاشت؛ اما بالاخره تمام شد.

تمام شد و رو سیاهیش برای آن شب‌هایی سختی ماند که هیچ‌کس جز خودم ندانست که چگونه صبح شد. شب‌هایی که از فرط احساس یک استرس وحشتناک نهایت زمان خوابم دو ساعت می‌شد و صبح فردایش سر جلسه امتحان سرگیجه و تهوع امانم را می‌برید.

تمام شد!

همه‌ی آن لحظه‌هایی که استاد از سیم و ال‌ای‌دی و جریان و ولتاژ می‌گفت و دل من پر می‌کشید برای این که یک بار دیگر از دست این فرمول‌ها، وقت آزاد داشته باشم برای کشیدن رنگ‌ها روی یک بوم سفید.

تمام شد!

همه‌ی آن روزهایی که باید می‌دانستم چگونه چهار صفحه برنامه‌نویسی سی‌پلاس‌پلاس و اِی‌وی‌آر یاد بگیرم؛ اما چیزی کنج ذهنم پر می‌کشید برای پیدا کردن اندکی زمان که بتواند چهل صفحه از رمانی که گوشه لب‌تاپ خاک می‌خورد را ویرایش کند.

تمام شد!

همه آن چه که مرا از من واقعی گسیخته بود و گویی در حبس خود زیر شکنجه بی‌رحمانه‌ای دندان علایق واقعی‌ام را می‌کشید و دور می‌انداخت.

تمام شد و من حس کودکی را دارم که سال‌های کودکیش را پشت میله‌های یک قفس از دست داده.

با این حال هنوز به جبران گذشته برمی‌خیزد؛

چرا که خاطرش مانده آدم کدامین روزهای دشوار بود!

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها